۵۵

243 32 20
                                    

چمدانم را از روی نقاره ای که وسایل و بارهای پیاده شده از هواپیما رویش می چرخد برمیدارم، دو تا و بعد سه تا همه وسایلی که با خودم برگردانده ام، به دسته چمدان ها چند برچسب خورده و یاد اور محلی هست که از آن برگشته ام، فرودگاه نسبتا شلوغ است، در صف می ایستم، گذرنامه ام چک میشود مهر میخورد و با صف حرکت میکنم، از محوطه ی شیشه ای بیرون می آیم و اینجا ایران است.

مسافرینی را می بینم که به آغوش عزیزانشان فرو می روند، اشک ها و لبخندها قاطی شده، من اما تنها هستم، بعد از یک ماه و نیم بازگشته ام تا بمانم.

با شرایط حرکتی بابا و خانه نشینی مادر کسی به استقبالم نمی آید.

با تاکسی به خانه ی قدیمی برمیگردم، ساعت حوالی ۲ نیمه شب است، اما ستاره ای در اسمان غبار الود پیدا نیست.

در حیاط به زحمت چمدان ها را دنبال خودم می کشم. در داخل خانه را باز میکنم و پا به داخل می گذارم، همه جا در تاریکی فرو رفته، سعی می کنم بی سرو صدا باشم، اما پایم به میز میخورد و لیوان ابی روی زمین می افتد و می شکند، چراغ اتاق پدر روشن می شود و صدایش رو می شنوم: کیه؟... چی شده؟

- منم بابا

اهسته می گویم و به طرف اتاقش میروم، خودم را درآغوشش پرت می کنم، دستش را روی سرم میکشد: مهرشید! اومدی بابا

- آره اومدم

صدای دخترانه ای بلند میشود: چی شده

سر می چرخانم، نمیدانم چرا احمقانه دلم میخواست ماهور باشد، اما صدای چکامه بود، با موهای فر سیاه در آستانه در اتاق ایستاده بود، با دیدنم لبخندی میزند و می گوید: سلام مهرشید خانم خوش اومدید

- سلام ممنون

چکامه: چیزی میخواهید براتون بیارم؟

بابا گفت: نه برو بخواب

چکامه شب به خیری گفت و رفت، دست های بابا را گرفتم و گفتم: شما هم باید استراحت کنید، صبح با هم صحبت میکنیم

بابا دستم را به نرمی فشرد و گفت: دیگه از پیشمون نرو

- نمیرم، قول میدم

از بابا جدا شدم و به اتاق خودم در طبقه بالا رفتم، اتاق قدیمی، گرفته و اما سرشار از خاطرات، سر روی بالشت گذاشتم، چکامه در اتاق ماهور میخوابید،پس انجا دیگر اتاق ماهور نبود.

دستی که روی سرم کشیده شد من را بیدار کرد، چشم باز کردم مادر بالای سرم بود، مدتی در اغوش هم گریه کردیم و بعد همان طور که مادر کنارم مانده بود لباس عوض کردم و صورتم را شستم. مادر با دیدن ترکیب پیراهن چهارخانه کهنه ای که از کمد پیدا کرده بودم با شلوار راحتی طرح خرس و ابر خندید و گفت: بچه شدی؟

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now