۷

212 27 5
                                    

ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و ما هنوز در خیابان سرگردان بودیم، سری به خانه ای که مهمانی مزخرف اروند اونجا برگزار شد زدیم، خانه به هم ریخته اما خالی از آدم بود، اتاق وسایل پر بود از لباس های بی صاحب و کیف و گوشی و لوازمی که لحظه اخر برداشته نشده بودند.

لباس های خودم را پوشیدم و به دنبال کیف و وسایل خواهرم گشتم، نبود.

اروند در حیاط قدم می زد، با دیدن من گفت: بریم؟

- کجا؟

- به وکیلم زنگ زدم، با امضای کفالت می تونیم خواهرت رو ... یعنی اگه ماهور خانم رو برده باشن آزادش کنیم

- باشه؛ بریم

اروند کمی این پا و آن پا کرد و گفت: من بابت اتفاقی که امشب افتاد معذرت میخوام ... باور کن قصدم...

- الان وقت این حرفا نیست.

با قدم های محکم از کنارش عبور کردم، دنبالم راه افتاد و گفت: عطایی داره با وکیلمون میاد

گوشی ام را از کیفم بیرون اوردم و باز شماره ی ماهور را گرفتم اما همچنان خاموش بود، اروند مثل پسربچه های کتک خورده غم زده ایستاده بود و من را زیرچشمی تحت نظر داشت.

شماره ی ژیلا را گرفتم اما گوشی او هم خاموش بود و بعد به ترانه زنگ زدم، در کمال تعجب زنگ خورد، بعد از چند بوق تلفن را جواب داد: الو!

- الو ترانه، سلام خوبی کجایی

- مهرشید! تو کجا بودی، مامورا ریختن همه رو بردن، منم... منم توی سرویس بهداشتی یکی از اتاقای بالا قایم شده بودم، اما ژیلا و ماهور رو بردن

- اره می دونم! من دارم با اروند می رم کلانتری که هرجور شده ماهور رو ازاد کنم

- با کی؟ ... اروند؟ مگه اونو نگرفتن

- نه! فرار کرده

- عجب نامردیه! ....راستی تو کجا بودی؟

آب دهانم را قورت دادم و گفتم: از راه پشت بام فرار کردم

- تنهایی؟ خیلی زرنگی ها

- نگران ماهور هستم

- منم نگرانم هم ماهور و هم ژیلا... اگه خبری شد حتما بهم زنگ بزن... یه کاری برای ژیلا بکن اگه باباش بفهمه می کشتش

- باشه حواسم هست

تلفن را قطع کردم، اروند نبود، خیابان را نگاه کردم، کنار جوی آب نشسته و سرخم کرده بود، حالش بد بود؟

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now