۴۲

166 21 9
                                    

در طول روز مامان ناشیانه اما با دلسوزی سعی می کرد میانه ی ماهور و اروند را درست کند، به بهانه ی بردن میوه و پذیرایی ماهور را پیش اروند می فرستاد، یا درست کردن آنتن تلویزیون که اخر هم اروند از پس ان برنیامد و خودم درست کردم.

مامان نمی خواست زندگی ماهور و اروند به هم بخورد، هیچ مادر دلسوزی چنین چیزی نمیخواست، اما سردی رابطه ی انها از چند متری احساس میشد. ماهور تلاشی برای مخفی کردن این اختلاف نمی کرد اما به خاط مراعات شرایط مادر فعلا حرفی از جدایی نمی زد.

اروند اما مثل سابق با بابا گرم می گرفت، همان پسری می شد که بابا دوست داشت، یک پسر هنرمند و اهل موسیقی که نام بابا را زنده نگه دارد.

اروند همان روز به خاطر نگاه های پرمعنای ماهور رفت و موقع رفتن اهسته گفت که امیدوار است من را در تهران ببیند، حتی همین حرف هم از چشم های تیزبین و حساس ماهور دور نماند.

عصر مامان و ماهور پیش دکتر رفتند و من به بازار رفتم تا کمی خرید کنم، دلم برای بازارهای محلی و فروشنده های دوره گرد ایران تنگ شده بود،خوراکی ها را می چشیدم، مرغ و خروس و غاز ها را نگاه می کردم، لباس های ارزان قیمت برای فروش و حتی عینک های قلابی را امتحان میکردم و از همه چیز لذت می بردم، داشتم با یک فروشنده ابزار و لوازم چانه می زدم و او سعی داشت اچار تقلبی را به اسم اصل آلمان به من بیندازد.

در حالی که شاید خودش هم نمی دانست چقدر فرق بین این دو نوع هست.

آچار را از دستش گرفتم و توی دستم چرخاندم، فروشنده گفت: اینجا بسته بندیش رو هم داریم خانم، با دو تا پیچ گوشتی ببر ارزونتر حساب می کنم

داشتم سبک سنگینش می کردم که چشمم به عطایی خورد که کنار بساط ماهی فروشان ایستاده بود.

نگاهش کردم.

با دیدن نگاه من وانمود کرد تازه من را دیده سری تکان داد و با خودم قسم خوردم این مردک مرا تعقیب می کند.

پول اچار را پرداختم و با بقیه ی خریدها به راه افتادم که عطایی بدو بدو به من رسید و گفت: سلام

نگاهش کردم: سلام

عطایی- چقدر خرید کردید! بگذارید کمک کنم

- نه ممنون، خودم میارم

و گفتم: فکر کردم شما دیشب برگشتید تهران

عطایی پشت گردنش را خاراند و گفت: نه ... دیر وقت بود دیگه رفتم هتل

- پس اتفاقی هم رو دیدیم توی بازار، مثل اینکه خریدی هم نداشتی!

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now