۳۶

139 21 7
                                    

این صدای بلند موسیقی روی مغزم رژه می رفت، با خودم گفتم یک شب است، آرام باش، جشن و شادی احتیاج به موسیقی دارد، ولی باز هم تحملم داشت تمام میشد، عروس و داماد در جایگاهشان نشسته بودند و یک گروه با لباس محلی داشتند رقصی هماهنگ را اجرا می کردند.

مهمان ها به وجد آمده بودند و دور جایگاه جمع شده بودند و دست می زدند و فیلم می گرفتند اگر چه عطایی هر از گاهی به مهمانها تذکر می داد عکس و فیلم نگیرند تا برای جناب قبادی دردسر نشود اما کسی گوشش بدهکار نبود، تا عطایی می امد گوشی هایشان را مخفی می کردند و بعد که رد می شد باز مشغول فیلم و عکس گرفتن می شدند.

مثل بازی موش و گربه بود.

بعد آهنگ عوض شد و باز یک کار دیگر اجرا کردند؛ بعد از آن موسیقی ارامتری پخش شد برای زوج هایی که می خواستند با هم برقصند، اروند و ماهور هم دست در دست هم بلند شدند و در وسط مجلس جای گرفتند.

ژیلا برای خودش یک هم رقص جنتلمن پیدا کرده بود و ترانه هم با دو سه دختر جوان خوش لباس مشغول حرف و خنده بود.

تقریبا دو ساعتی از عروسی گذشته بود و انرژی اش مثل قبل پرشور نبود، جوانها همچنان می رقصیدند و خوشحال بودند اما از هیجان اولیه مراسم کم شده بود و دیگر کمتر کسی دنبال فیلم گرفتن یا ضبط صحنه ای بود، ماهور با دوستانش که دور تا دورش را گرفته بودند می رقصید و اروند به یک میزی که جمعی از بزرگان موسیقی بودند سر زده بود، از جا بلند شدم و به اتاقی که برای تعویض لباس و آرایش کنار سرویس بهداشتی ها قرار داشت رفتم، رژلبم را پررنگ کردم و دسته ای از مویم را که باز شده بود دوباره با گیره سوزنی محکم کردم.

گوشی ام زنگ خورد، شماره ی المان بود، ریجکت کردم و زیر لب فحشی به المانی دادم که با شنیدن صدای مردانه ی اروند از جا پریدم.

کنار در اتاق پرو ایستاده بود و در حالی که یک بری نگاهم می کرد گفت: چی بود فحش بود؟

سعی کردم به خودم مسلط باشم، دوست نداشتم اینجا با اروند خلوت داشته باشم و بقیه را به چیزی که نیست مشکوک کنم، سعی کردم با خونسردی جواب بدهم: یک جورایی

و اضافه کردم: تو اینجا چی کار میکنی، نباید کنار عروس باشی؟

اروند نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: قشنگ شدی

قلبم از استرس داشت تند تند می کوبید، فقط گفتم: ممنون

اروند: تو فکر کردی من نمیام دنبالت؟

و اضافه کرد: پارسال توی فرودگاه و امشب ....

چقدر یک نفر می توانست خودخواه و سمج باشد، گفتم: امیدوار بودم که نیای

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now