۴۴

176 22 11
                                    

چشم که باز می کنم، اروند در اتاق نیست، تمام استخوان های بدنم درد میکند و قلبم با اینکه استخوانی ندارد بیشتر از همه، سرم را از دستم میکشم، جای سوزنش خون می افتد، اهمیتی نمیدهم. پایی که گچ گرفته شده راه رفتن رو برام سخت میکند؛ دنبال دمپایی می گردم برای پای سالمم اما پیدا نمیکنم، بی سرو صدا از اتاق بیرون می ایم و به راهروی بیمارستان چشم میدوزم، من می توانم پیدایت کنم، بخش مراقبت های ویژه.

به نقشه ی بیمارستان نگاه می کنم، باید سوار آسانسور بشوم بروم طبقه سوم، از آنجا باید خط زرد را دنبال کنم و به انتهای راهرو بروم، آنجا محل بستری شدن تو بود.

رسیدم، از پشت شیشه تو را نگاه کردم، میدانی از کجا پیدایت کردم؟ از موهای کاراملی خوش رنگ و مژه های بلندت، بقیه صورتت با ماسک اکسیژن پوشیده شده بود، به گردنت لوله وصل بود و دستگاهی که مربوط به وضعیتت بود خط و خطوط و اعدادی گنگ را نشان می داد.

دستم را روی شیشه گذاشتم، درد توی بدنم پیچید و دستم از شیشه سر خورد،چند قطره خون از جای سوزن سرمروی شیشه ماند، نمی توانستم بیشتر از این بایستم. روی سرامیک ها سردی که بوی مواد ضدعفونی کننده می داد نشستم و گفتم: هی! من اینجام نترس!

به دیوار سنگی زل زدم و سعی کردم درد را نادیده بگیرم، هیچ چیزی جز تصادف در ذهنم نیست، هربار در ذهنم تکرار می شود و برخودم می لرزم.

چیزی راه گلویم را بست، زدم زیر گریه، من و ماهور در لحظات اخر دل یکدیگر را شکسته بودیم، من داد زده بودم، او توهین کرده و تهمت زده بود و بعد من باعث شده بودم تو به کما بروی.

با صدای پرستاری از جا پریدم، روی سرامیک ها مثل پرنده در باران مانده می لرزیدم و پرستار اورژانس مثل یک ربات من را به اتاقم برگرداند.

با پرستار بخشی که من بستری بودم حرف زد و حتی تشر زد که حواسش به بیماران باشد و جوری من را نگاه کرد که انگار با یک دیوانه طرف باشند.

بعد از رفتنش پرستار بخش به اتاق بستری من امد و دست خون الودم را باندپیچی کرد و سرم را به دست دیگر وصل کرد و حسابی غر زد، داشت می رفت که اروند از راه رسید، پرستار خوش رو شد و در حالی که سعی می کرد با آقای سلبریتی با احترام بیشتری حرف بزند از من طوری گلایه کرد که خیال می کردی یک زندانی در حال فرار را دستگیر کرده باشند، اروند سر تکان داد تشکر کرد و حتی به من چشم غره رفت.

با رفتن پرستار اروند روی صندلی کنار تخت نشست و گفت: برای چی با این حالت راه افتادی تو بیمارستان

پتو را به زحمت تا روی سینه بالا کشیدم و گفتم: رفتم ماهور رو ببینم

اروند: گفتم که توی کماست، بودن یا نبودنت پیش اون کمکی بهش نمی کنه

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now