۲۱

183 20 2
                                    

بعد از مسافرت کیش زندگیم روی دور تند افتاده بود، صبح که بیدار می شدم، خودم را به کارخانه می رساندم و بعد از ساعت دو بعد از ظهر از کارخانه با سرویس های مرکز شهر به موسسه زبان بین المللی می رفتم تا آلمانی یاد بگیرم، بعد به خانه می رفتم و غذایم را در آشپزخانه تند تند می خوردم و می رفتم به زیرزمین که مثلا کارگاهم بود و به اختراعم می رسیدم.

و وقتی از زیرزمین می آمدم دوشی می گرفتم و سریع به خواب می رفتم، از شدت خستگی تا سرم روی بالشت قرار می گرفت بی هوش می شدم، بعضی شب ها که مقاومت بیشتری به خرج می دادم می توانستم نیم ساعتی قبل خواب به تمرین زبان آلمانی برسم.

خانواده ام را کم می دیدم و اروند را خیلی کمتر، گاهی وقت ها که در آشپزخانه غذایم را میخوردم صدای تمرین موسیقی شان یا بحث و خنده با ماهور و پدرم را می شنیدم.

خودم را بیرون از این ماجرا نگه میداشتم، اگر اروند را می دیدم سلام و علیکی زورکی با او داشتم.

اگر چه سخت می گرفتم اما روزهایم بدون برنامه نمی گذشت.

قبل از رفتن شایا به آلمان او را در فرودگاه بین المللی دیدم، قبل از پروازش بود. بار دیگر قول داد دنبال کارهایم باشد و از من هم خواست حداکثر تلاشم را داشته باشم.

یکی از روزهایی که داشتم سریع غذا میخوردم تا به زیرزمین بروم، ماهور به آشپزخانه آمد و گفت: چه عجب چشممون به جمالت روشن شد

لبخندی زدم و گفتم: خوبی؟

ماهور: اره تو چطوری؟

شانه بالا انداختم: خوبم

ماهور: انگار لاغر شدی

- نه! یعنی نمیدونم خودم که اینجور حس نمی کنم.

ماهور: چرا داری اینجور فشرده کار می کنی؟

- میخوام زودتر اختراعم رو تموم کنم و ثبتش کنم

ماهور: این رو که میدونم، ولی چرا انقدر با عجله، از بس کار کردی داری آب میشی، چه خبره مگه؟

سرم را به غذا گرم کردم که گفت: چی رو داری از ما مخفی می کنی؟

- هیچی عزیزمن! چرا داستان می سازی؟

ماهور: آخه مشکوک شدی، اروند میگه داری ....

نگذاشتم حرفش تمام شود: اروند میگه؟ اروند چی کار به خانواده ی ما داره؟

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now