۵۴

107 21 8
                                    

- ولی سرحال نیستی

اروند گفت همان طور که سنگی را پایش شوت میکرد.

گفتم: این همه تلاش کردم، زبون یاد گرفتم، ‌دوندگی کردم برای گرفتن ویزای کار و اخرش هم دست خالی دارم برمیگردم، چند سال از زندگیم، چند سالی که تو غربت زندگی کردم همه هیچ شد.

اروند: فکر کردم اینکه کارت درست شده و داری برمیگردی خوشحالت میکنه

- حس رهایی دارم، ولی معلق موندم بین زمین و اسمون، بدون ماهور انگار زندگی سرجاش نیست

اروند دستش را توی جیبهایش فرو برد و گفت: راهتو پیدا میکنی

- نمی دونم دیگه، یه مدتی میخوام پیش مامان و بابا بمونم تا بفهمم باید کجا برم

اروند سر تکان داد و بعد گفت: الان میدونی باید کجا بریم؟

- الان؟

اروند به یک بار اشاره کرد که گفتم: تو مثل اینکه یادت رفته دفعه قبل چه اتفاقی افتاد

اروند: همیشه که به خودکشی من نمیرسه

- آره شاید یه کاری کردی من خودکشی کنم

اروند: بیا

دستم را کشید و  به داخل رفتیم، هنوز تا غروب افتاب زمانی مانده بود و بار نسبتا خلوت بود و یک پیرمرد نسبتا مست داشت یک اهنگ خیلی غمگین لهستانی میخواند، اجرای آزاد بود.

جو غمگین اهنگ انگار ادم های داخل بار را هم گرفته بود، هرکسی غمزده به نوشیدنی اش نگاه میکرد و سر تکان می داد.

من و اروند قسمتی نزدیک به محل اجرا نشستیم و دو تا ابجوی سبک سفارش دادیم، اروند روی میز با دست ضرب گرفت و گفت: توی فکر یه اهنگ جدیدم

- خوبه، خیلی وقته که نخوندی، حتما طرفدارات منتظرن

اروند: این اهنگا مخصوص یه نفره، یه البوم برای ماهور

لبخندی زدم و گفتم: فکر قشنگیه

اروند: اون همیشه صدای منو دوست داشت، حتی وقتی با هم قهر بودیم

- آره طرفدارت بود

اروند: کاش طرفدارم می موند، تو هم موافقی ازدواج ما اشتباه بود؟

- از اول همه چی اشتباه بود

اروند: نه! جوری که من عشق رو شناختم اشتباه نبود، فقط راهی که رفتم اشتباه بود.

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now