۴۸

167 24 13
                                    

به قهوه ای که چکامه درست کرده بود نگاهی انداختم، چند روزی از امدن چکامه پیش ما می گذشت،در این چند روز همراه ترانه به بیمارستان رفته بودم و گچ پایم را باز کرده بودم و دوباره عکس رادیولوژی گرفتم، استخوان جوش خورده بود، دکتر این طور می گفت، اما درد رهایم نمی کرد، داروهای جدیدی گرفتم و یک سری تمرین برای سرپا ماندن، از طرف دیگر چکامه حواسش به مادر بود و پایه ی نواختن موسیقی پدر، می نشست پای ساز بابا و نگاهش می کرد.

بابا موسیقی های سوزناکی می نواخت و گاهی ساز به دست گریه میکرد، در حالی که مادر هم گوشه ای دیگر زاری راه می انداخت و برای دختر جوانمرگ شده اش غصه می خورد، یکبار اروند تلفن زده بود، چکامه تلگرافی جواب داده بود: بله همه چیز مرتبه، خوبن، بله خداحافظ

بعد به من که کنار مامان نشسته بودم گفته بود: اقا اروند بود، میخواست خبر بگیره.

چند قاشق شکر داخل قهوه ریختم چکامه گفت: خیلی شیرین میشه

- اشکالی نداره

چکامه بی تعارف صندلی اشپزخانه را عقب کشید و گفت: شما میخواین برگردین آلمان؟

نگاهش کردم: اروند بهت گفته؟

چکامه: نه از استاد سراج شنیدم، از شما و خواهر... مرحومتون زیاد حرف می زنن

انگشتم را دور لبه ی فنجان چرخاندم و گفتم: نمی دونم،میخوام برم دنبال بلیت، کارهای ناتموم دارم، مدرکم، شغلم

چکامه: زندگی اون طرف چطوریه؟

- زندگی همه جا زندگیه، سختی داره، روزای خوب هم داره

چکامه: روزهای سختش بیشتره

- آره خیلی بیشتره

چکامه: چطوری با اروند آشنا شدین، اون موقعی که آشنا شدین هم خواننده بود؟

سر تکان دادم، چکامه انگار موضوع جالبی برایش پیش آمده باشد گفت: وقتی با خواهرتون ازدواج کرد حتما خوشحال شدین، بالاخره یه ادم معروف بوده

دست زیر چانه اش گذاشت: زندگی با یه ادم معروف مثل اروند باید خیلی جالب باشه

پوزخندی زدم و گفتم: نمی تونی تصور کنی

چکامه متوجه کنایه من نشد در رویاهای خودش بود.

از قهوه ام نوشیدم و بعد حاضر شدم، تقریبا نصف روز زمان برد تا بلیتی برای اخر هفته گرفتم و بعد دو تا بسته خرما خریدم و بر خلاف میلم سر خاک ماهور رفتم.

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now