به قهوه ای که چکامه درست کرده بود نگاهی انداختم، چند روزی از امدن چکامه پیش ما می گذشت،در این چند روز همراه ترانه به بیمارستان رفته بودم و گچ پایم را باز کرده بودم و دوباره عکس رادیولوژی گرفتم، استخوان جوش خورده بود، دکتر این طور می گفت، اما درد رهایم نمی کرد، داروهای جدیدی گرفتم و یک سری تمرین برای سرپا ماندن، از طرف دیگر چکامه حواسش به مادر بود و پایه ی نواختن موسیقی پدر، می نشست پای ساز بابا و نگاهش می کرد.
بابا موسیقی های سوزناکی می نواخت و گاهی ساز به دست گریه میکرد، در حالی که مادر هم گوشه ای دیگر زاری راه می انداخت و برای دختر جوانمرگ شده اش غصه می خورد، یکبار اروند تلفن زده بود، چکامه تلگرافی جواب داده بود: بله همه چیز مرتبه، خوبن، بله خداحافظ
بعد به من که کنار مامان نشسته بودم گفته بود: اقا اروند بود، میخواست خبر بگیره.
چند قاشق شکر داخل قهوه ریختم چکامه گفت: خیلی شیرین میشه
- اشکالی نداره
چکامه بی تعارف صندلی اشپزخانه را عقب کشید و گفت: شما میخواین برگردین آلمان؟
نگاهش کردم: اروند بهت گفته؟
چکامه: نه از استاد سراج شنیدم، از شما و خواهر... مرحومتون زیاد حرف می زنن
انگشتم را دور لبه ی فنجان چرخاندم و گفتم: نمی دونم،میخوام برم دنبال بلیت، کارهای ناتموم دارم، مدرکم، شغلم
چکامه: زندگی اون طرف چطوریه؟
- زندگی همه جا زندگیه، سختی داره، روزای خوب هم داره
چکامه: روزهای سختش بیشتره
- آره خیلی بیشتره
چکامه: چطوری با اروند آشنا شدین، اون موقعی که آشنا شدین هم خواننده بود؟
سر تکان دادم، چکامه انگار موضوع جالبی برایش پیش آمده باشد گفت: وقتی با خواهرتون ازدواج کرد حتما خوشحال شدین، بالاخره یه ادم معروف بوده
دست زیر چانه اش گذاشت: زندگی با یه ادم معروف مثل اروند باید خیلی جالب باشه
پوزخندی زدم و گفتم: نمی تونی تصور کنی
چکامه متوجه کنایه من نشد در رویاهای خودش بود.
از قهوه ام نوشیدم و بعد حاضر شدم، تقریبا نصف روز زمان برد تا بلیتی برای اخر هفته گرفتم و بعد دو تا بسته خرما خریدم و بر خلاف میلم سر خاک ماهور رفتم.
YOU ARE READING
دختری با قلب مُنجمد
Adventureخدا صبر بده به قلبی که چیزی رو میخواد و نمیشه... اما بدتر از اون قلبیه که منجمد شده و نمی تونه چیزی بخواد.