۶۴

54 8 0
                                    


صدایش زدم چشم هایش نیمه باز شد آرام گفتم: باید داروهاتو بخوری
و دو تا کپسول و یک قاشق شربت را به زور به خوردش دادم و صبر کردم تا دوباره چشم هایش را بست وبه خواب رفت.
به سوزن سرم داخل دستش نگاه کردم، میترسیدم سوزن را بیرون بیاورم، اما سرم تمام شده بود، یاد چکامه افتادم، احتمالا او میتوانست کمکم کند، با اینکه ساعت ۴ صبح بود اما به اتاق مشترک رفتم، چکامه را صدا زدم ، بیچاره از خواب پرید و غافلگیرانه اطراف رو نگاه کرد، شوکه شده بود.
چکامه با ترس گفت: چ..چی شده؟
آرام گفتم: هیچی چیزی نیست... نترس... فقط.. زودتر دنبالم بیا .... کارت دارم
چکامه پتو را کنار زد و مثل شبح دنبالم امد. توی راهرو به آهستگی گفتم: اروند به کم مریض بود... دکتر اومد ویزیت کرد و براش سرم زده... الان سرمش تموم شده..
چکامه که حالا هشیار شده بود گفت: وای خاک برسرم، الان حالشون چطوره
ای دختره مارمولک! در دل پوزخندی زدم و گفتم: حالش خوبه، خوابیده‌
چکامه گفت: چطور شما پیشش بودید؟ چرا من نفهمیدم؟
- اتفاقی بود.
نگاهش جوری بود که انگار حرف من را باور نکرده، اما حرف دیگری نزد وارد اتاق اروند شدیم، چکامه فوری به طرف تخت اروند رفت و نبض اروند را گرفت و دستی هم روی پیشانی اش گذاشت و گفت: دکتر چی گفته؟
- سرماخوردگی ساده است، چیزی نیست
چکامه: دکتر اینو گفت؟
چشم چرخاندم: آره همینو گفت
چکامه: باید منو بیدار میکردید، پرستاری توی این خونه کار منه!!
- بله، یادم رفته بود، حالا اگه میشه....
به سرم اشاره کردم: لطفا
چکامه با دقت سرم را بیرون کشید و بعد پنبه الکلی و چسب زد. اروند لحظه‌ای پلکش لرزید.
اما چشم باز نکرد.
چکامه کارش که تمام شد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و بیرون رفت، نفسم را بیرون فرستادم که صدای نالان اروند را شنیدم: مهرشید
جلو رفتم: بله کارم داری
جواب نداد، آرام گفتم: اروند، من اینجام، کاری داری؟
اروند چشم هایش بسته بود، خواب بود، در خواب حرف زده بود.
کنار تخت نشستم و به چهره تب دارش نگاه کردم، نور مهتاب به چهره اش افتاده بود.
روزهایی بود که اروند برایم لوس و جلف به نظر می‌رسید، روزهایی که اروند خواننده تازه به دوران رسیده ای بود که از شهرت لذت می‌برد و پز مشهور بودنش را می‌داد.
حالا جور دیگری بود، شبیه یک مرد بود.
یک مرد که پشت آن همه شهرت و غرور سختی کشیده و دم نزده بود.
به تخت تکیه دادم و بعد نفهمیدم چطور خوابم برد.
به خاطر دستی که سرم را نوازش می کرد و روی موهایم کشیده میشد، بیدار شدم، همانجا روی زمین کنار تخت خوابم برده بود، سرم را تکان دادم که بداند بیدار هستم و دست بردارد.
دستش را عقب کشید ، گفتم: خوابم برده بود
و نگاهش کردم ببینم حالش چطور است، ظاهرا از دیروز بهتر بود، گونه هایش کمی سرخ بودند .
- چطوری؟ تب که نداری؟
سر تکان داد و گفت: نه خوبم
صدایش گرفته بود و بعد از حرف زدن به سرفه افتاد.
به سختی بلند شدم ، تمام عضلاتم به خاطر خوابیدن بیجا درد می کرد و گرفته بود ، سعی کردم کش و قوسی به خودم بدهم و بدنم از درد فریاد کشید.
اروندبا صدای سرماخورده اش گفت: تمام شب رو اینجا بودی
حرف را عوض کردم: داروهاتو خوردی؟
اروند : ۸ ساعتی بود هنوز وقتش نشده
و بعد لبخند عجیبی زد
- چیه؟
اروند- هیچی داشتم فکر می کردم حق داشتن
- کیا حق داشتن؟... چی میگی برای خودت
اروند: صاحب کارِت،  مشایخ و اون معاونش حق داشتن که نخوان استخدامت کنن، روز اول کاری دیر کردی خانم مهندس
چی؟ کار؟ به کل یاد کارخونه نبودم، ای واااای! عجب بهانه ای می شد در دستشان
- واااای چرا زودتر نگفتی
و به سرعت رفتم که آماده شوم. چند لقمه صبحانه خوردم و راه افتادم.
وقتی رسیدم کارخانه کسی حرفی نزد فقط چپ چپ نگاهم کردند. قلق کار از دستم در رفته بود و یکی دو بار نزدیک بود سوتی بدی بدهم. هرچه می‌گذشت بیشتر سیستم دستگاه ها می آمد دستم و نفهمیدم چطور گذشت ساعت ۳ بود که سوار سرویس کارخانه شدم.
وقتی به خانه رسیدم دز خستگی و گرسنگی هلا‌ک شده بودم. ناهار که مامان گرم نگه داشته بود را خوردم و بعد از دوش آب گرم رفتم بخوابم، چکامه پایین پیش بابا بود و اتاق ساکت و گرم بود.
با صدای باز شدن در بیدار شدم، اتاق کاملا تاریک بود و فقط نوری از پنجره حیاط می تابید چکامه گفت: ببخشید، مادرت گفت بیام برای شام صدات بزنم
-شام؟ مگه ساعت چنده؟
-۸ و نیم شب
با خستگی گفتم: باشه
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم موهایم به هم ریخته بود شانه زدم و آرایش مختصری کردم، لباسی از لباس های جدید پوشیدم و رفتم طبقه پایین.
همه سر میز شام بودند سلام کردم و کنار مامان نشستم. اروند زیرچشمی نگاهم کرد.
مامان گفت: برای اروند سوپ و خوراک سیب زمینی پختم میخوای برای تو هم بکشم؟
- نه‌ ممنون همین غذا خوبه
اروند داشت با متانت از سوپش میخورد، اما گاهی هم سرفه های کشداری میکرد و مامان از دمنوشش می گفت که چقدر برای گلو درد و گرفتگی صدا خوب است.
تا دو روز بعد هم اتفاق خاصی نیفتاد و همه چیز طبق روال پیش می رفت و داشتم سرکار جا می افتادم و خانه اروند هم آرام و بی حاشیه بود.
روز سوم بود که یکی از کارگرها صدایم زد و گفت مهندس مشایخ زاده اجازه داده امروز زودتر بری
متعجب پرسیدم : چرا
- مثل اینکه يكي اومده دنبالتون.
سر تکان دادم و وسایلم را برداشتم و بیرون آمدم‌. ماشین اروند را دیدم
خودش با کلاه سفید نقاب دار و عینک دودی پشت فرمان نشسته بود. سوار شدم و گفتم: تو اینجا چی کار می کنی؟
اروند : موهاتو بپوشون
خنده ام گرفت: چی میگی
- همین شکلی هستی جلوی کارگرا ؟
-خب آره
اروند اخم کرد و گفت: اصلا نباید موهاتو رنگ می کردی، خیلی تو چشمه
- دیوونه شدی؟ موی من چه ربطی به تو داره
اروند ماشین را روشن کرد و به راه افتاد گفت: فقط بلدی با من مخالفت کنی
-معلومه که مخالف چرت و پرتهایی ام که میگی، نکنه نشستی پای فیلم فارسی های قدیمی و غیرتت نم کشیده!
اروند‌ گفت: تو نمیدونی تو فکر اونا چی میگذره
- خب بگذره، مگه تو فکر خودت نمی گذره؟
اروند: من فرق دارم
- چه فرقی داری؟ چون مشهوری؟
اروند: نه ... چون می خوام هرچه زودتر باهات ازدواج کنم!

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now