۴۳

154 26 10
                                    

روز سوم بود و دو روز دیگر باید بار و بندیل می بستم و به خانه ی خودم در المان بر می گشتم، با هم به قسمت استخر و هات تاپ ویلا رفته بودیم و مامان در آب گرم دراز کشیده بود و با نفس راحتی می گفت: که استخوان هایش نرم میشود.

ماهور روی یکی از نیمکت های سفید با حوله دراز کشیده و مجله ی عکاسی طبیعت را ورق می زد، من هم روی نیمکت دیگری نشسته بودم، گوشی ام چند بار زنگ خورد که سایلنت کردم و جواب ندادم. ماهور زیر چشمی نگاهم کرد و حرفی نزد.

مامان به من اشاره کرد: نمیخوای بری شنا کنی؟ آب استخر تمیزه ها

به آب نگاه کردم، راست می گفت تمیز و شفاف بود، اما دیگر مثل قبل هوس شنا و فعالیت نداشتم، گاهی به زمین تنیسی که محل کارم کوپن آن را می داد میرفتم اما از کایت سواری و ورزش های آبی دیگر خبری نبود.

رفتم لب استخر نشستم و پاهایم را درون آب فرو بردم، مامان گفت: ویلا به این بزرگی می دونی جون میده برای چی؟ برای اینکه چند تا بچه ی فسقلی توش بازی کنند و صدای خنده هاشون بپیچه

ماهور مجله را کنار گذاشت و گفت: ول کن تو را خدا مادر من

مادر: بد می گم مهرشید

شانه بالا انداختم: خودشون باید بخوان، تصمیم بچه دار شدن ساده نیست

مادر: از دست شماها، اخه مگه چی تون کمه که بچه نمیخواید؟ خونه، زندگی، شغل، تحصیلات، تا بزرگ بشه خودم کمکت می کنم

ماهور: همون باری که حامله شدم برای صد پشتم بسه

مادر: به خاطر یک اتفاق توی شلوغی...

ماهور تقریبا فریاد زد: من زیر دست و پای مردم له شدم، بچه ام از دست رفت، اینکه اتفاق نیست، فاجعه اس

مامان: باشه مادر اروم باش، قسمت اینجوری بوده،  این بار که باردار شدی کنار دست خودم تکون نخور قول میدم صاحب یک بچه تپل مپل و سالم میشی

ماهور با کلافگی گفت: باز که داری حرف خودت رو میزنی

مامان: یعنی میخواین آرزوی داشتن نوه به دل من بمونه؟

ماهور: بس کن مامان، من بچه نمیخوام

به مامان اشاره کردم که دست از این بحث بردارد، مامان اخم کرد اما ادامه نداد.

ماهور گفت: چرا از مهرشید نمیخوای شوهر کنه و برات نوه های خوشگل به دنیا بیاره؟ دیر نمیشه؟

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now