روز سوم بود و دو روز دیگر باید بار و بندیل می بستم و به خانه ی خودم در المان بر می گشتم، با هم به قسمت استخر و هات تاپ ویلا رفته بودیم و مامان در آب گرم دراز کشیده بود و با نفس راحتی می گفت: که استخوان هایش نرم میشود.
ماهور روی یکی از نیمکت های سفید با حوله دراز کشیده و مجله ی عکاسی طبیعت را ورق می زد، من هم روی نیمکت دیگری نشسته بودم، گوشی ام چند بار زنگ خورد که سایلنت کردم و جواب ندادم. ماهور زیر چشمی نگاهم کرد و حرفی نزد.
مامان به من اشاره کرد: نمیخوای بری شنا کنی؟ آب استخر تمیزه ها
به آب نگاه کردم، راست می گفت تمیز و شفاف بود، اما دیگر مثل قبل هوس شنا و فعالیت نداشتم، گاهی به زمین تنیسی که محل کارم کوپن آن را می داد میرفتم اما از کایت سواری و ورزش های آبی دیگر خبری نبود.
رفتم لب استخر نشستم و پاهایم را درون آب فرو بردم، مامان گفت: ویلا به این بزرگی می دونی جون میده برای چی؟ برای اینکه چند تا بچه ی فسقلی توش بازی کنند و صدای خنده هاشون بپیچه
ماهور مجله را کنار گذاشت و گفت: ول کن تو را خدا مادر من
مادر: بد می گم مهرشید
شانه بالا انداختم: خودشون باید بخوان، تصمیم بچه دار شدن ساده نیست
مادر: از دست شماها، اخه مگه چی تون کمه که بچه نمیخواید؟ خونه، زندگی، شغل، تحصیلات، تا بزرگ بشه خودم کمکت می کنم
ماهور: همون باری که حامله شدم برای صد پشتم بسه
مادر: به خاطر یک اتفاق توی شلوغی...
ماهور تقریبا فریاد زد: من زیر دست و پای مردم له شدم، بچه ام از دست رفت، اینکه اتفاق نیست، فاجعه اس
مامان: باشه مادر اروم باش، قسمت اینجوری بوده، این بار که باردار شدی کنار دست خودم تکون نخور قول میدم صاحب یک بچه تپل مپل و سالم میشی
ماهور با کلافگی گفت: باز که داری حرف خودت رو میزنی
مامان: یعنی میخواین آرزوی داشتن نوه به دل من بمونه؟
ماهور: بس کن مامان، من بچه نمیخوام
به مامان اشاره کردم که دست از این بحث بردارد، مامان اخم کرد اما ادامه نداد.
ماهور گفت: چرا از مهرشید نمیخوای شوهر کنه و برات نوه های خوشگل به دنیا بیاره؟ دیر نمیشه؟
YOU ARE READING
دختری با قلب مُنجمد
Adventureخدا صبر بده به قلبی که چیزی رو میخواد و نمیشه... اما بدتر از اون قلبیه که منجمد شده و نمی تونه چیزی بخواد.