۲

477 37 29
                                    

۵ سال قبل

******

با داد و هوار از پله ها پایین آمدم و گفتم: باز که یه بچه کلاغ افتاده توی شومینه

خانه غرق دود بود به طرف پنجره ها رفتم و انها را باز کردم، پدر روی صندلی چرخدارش نشسته و سرفه می کرد، خوب شد زود به دادش رسیده بودم، صندلی پدر را تا کنار پنجره هول دادم و بعد به طرف شومینه رفتم، حدسم درست بود یک پرنده ی احمق داخل شومینه گیر کرده بود، دست و لباسم سیاه شد تا بیرونش اوردم، مُرده بود.

همان طور که پرنده را از پاهایش گرفته بودم تا ببرم و بیرون بیندازمش زنگ خانه به صدا در آمد، بدون اینکه بپرسم آیفن را زدم و به حیاط رفتم و با ماهور مواجه شدم که همراه مرد غریبه ای داشت به داخل می آمد، با دیدن من از خجالت سرخ شد و گفت: این چه وضعیه

به سرتاپای هر دو نگاه کردم شیک و برازنده بودند، ماهور مثل همیشه لباس های خوش رنگش را با هم ست کرده و آرایش ملایمی داشت؛ بوی عطرش از فاصله ای که ایستاده بودم به مشام میرسید، و اما مرد همراه صورت قشنگی داشت با هاله ی موهای زیتونی. کت و شلوار مارکدارش را می توانستم قسم بخورم همان روز از کاور بیرون اورده و برای اولین بار پوشیده بود.

با لبخند احمقانه ای به من نگاه می کرد.

ماهور خجالت زده گفت: ببخشید اقای قبادی ایشون ''مهرشید'' هستن، خواهر بزرگم

و لبش را گاز گرفت، مودبانه نبود که بپرسم آقای قبادی کدوم خریه؟!

آقای قبادی گفت: خوشبختم

دستم را روی پیشانی کشیدم که یادم امد دستم حسابی سیاه بوده و حالا صورتم را هم دوده گرفته است.

پرنده رو بالا گرفتم و گفتم: من برم این بچه کلاغ رو بندازم توی آشغالها،

خواهر نازک نارنجی من با دیدن پرنده جیغی کشید و گفت: این دیگه چیه

خندیدم: مهمون شومینه بود.

قبادی گفت: فاخته

-جان؟!

قبادی: پرنده فاخته است، نه کلاغ

شانه بالا انداختم: حالا هرچی، مُرده دیگه

چند قدم که رفتم شنیدم قبادی به ماهور گفت: مثل اینکه خواهرتون من رو نشناختن

ماهور با خجالت گفت: باید ببخشید، مهرشید اینجوریه

جوری این حرف را زد که انگار من دیوانه ام، با بی محلی راهم را ادامه دادم، وقتی پرنده را دور انداخته و به خانه برگشتم قبادی روی یکی از مبل ها نشسته و پا روی پا انداخته بود و سیگار می کشید، ماهور در حالی که ویلچر پدر را جابه جا می کرد گفت: آقای قبادی میخواستن بابا رو ببینند

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now