از آغوش مادر که با چشمان اشک آلود بیرون آمدم بابا را دیدم و در کنارش ماهور ایستاده بود، به طرفشان رفتم سلام کردم و بابا را نیز در آغوش گرفتم، ماهور بدون اینکه برای آغوش گرفتنم کاری کند نگاهم کرد، پا برهنه بود با ساپورت مشکی و پیراهن ساحلی آبی رنگی تا زانو، لاغر شده بود، استخوان های ترقوه اش از یقه ی قایقی پیراهن بیرون زده بود. موهایش به رنگ کاراملی و صدفی و صورتش همچنان زیبا بود، با نگاه سرد. به من توجهی نمی کرد، انگار این اتفاقی بود که هر روز می افتاد، انگار اصلا نرفته باشم واصلا دل تنگ نشده باشد، گوشی اش را به دست گرفته بود و بیهوده انگشتش را روی صفحه ی گوشی بالا و پایین می برد. دست بابا را رها کردم و خواستم به بغل ماهور بروم اما ماهور خودش را کنار کشید و گفت: سرماخوردم، نمی خوام مریض بشی!
مامان و بابا به هم نگاه کردند، لبخندی زدم و به شوخی گفتم: به مریض شدنش می ارزید.
مامان گفت: من میرم چای بیارم، دور هم می چسبه
ماهور گفت: شما بشینید من میارم
مامان: نه مادرجون خسته شدم از نشستن
و به طرف اشپزخانه ویلا رفت. ویلای همه چیز تمام و با امکاناتی کامل بود، استراحتگاه خواننده ی مشهور در شمال در نهایت آسایش و زیبایی.
ماهور زیر لب گفت: کی میری؟
- چی؟
ماهور: شنیدی که چی گفتم
- بیست و یکم جولای، پنج روز دیگه
ماهور: خوبه که زیاد نمی مونی
به طرف پله ها رفت که دنبالش رفتم: ماهور
دستم را روی بازویش گذاشتم، دستم را به شدت پس زد انگار که بیماری واگیر دار داشته باشم.
به من خیره شد و جایی را که لمس کرده بودم شروع به ماساژ دادن کرد.
روی ناخن هایش ردی از لاک آبی بود، انگشتهایش انگار انگشتان یک جسد بودند.
بدون اینکه به من نگاه کند گفت: چیه؟
- چرا جواب تلفن ها و پیغام ها رو نمیدادی
مثل ربات گفت: نمیخواستم باهات حرف بزنم.
باز هم نگاهم نکرد اما حتما حس کرده بود دارم نگاهش می کنم، چون سرش را بالا گرفت و چشم هایش را برای یک ثانیه گشاد کرد یعنی دست از سرم بردار.
BINABASA MO ANG
دختری با قلب مُنجمد
Adventureخدا صبر بده به قلبی که چیزی رو میخواد و نمیشه... اما بدتر از اون قلبیه که منجمد شده و نمی تونه چیزی بخواد.