20.Pink Carnation

En başından başla
                                    

از روی صندلی بلند شد و بیرون رفت. هیچ وقت این قدر زیاد با سولگی تنها نبود. همیشه جونگین وجود داشت و بعد هم که یونگی و یریم. اما الان؟ از شش سال پیش که یونگی علیرغم احساس دیِنی که به پدر و مادرش داشت، به دنبال زندگی مستقل رفت، بکهیون مونده بود، و سولگی، و خونه ای که دو اتاق خوابِ خالی داشت.

در انبار رو باز کرد. بعد از رفتن بچه ها، اتاقش با سولگی رو به اتاق یونگی و یری منتقل کرده بودن چون پر نور تر و دلباز تر بود و بکهیون احساس می کرد با بالا رفتنِ سنش علاقه ش به نور و آفتاب هم بیشتر میشه. اتاق قوطی کبریتِ جونگین هم جایی بود که خرت و پرت ها رو توی خودش جا می داد.

لامپ کم مصرف رو روشن کرد و به قفسه ی کتاب ها خیره شد. رمان ها، مجله های زیبایی بانوان، مجله‌ی آشپزی، کتاب هایی راجع به کامپیوتر و برنامه نویسی و جغرافیا و دانشنامه‌ی مصور نقشه ها. همگی یک لایه از گرد و غبار رو حمل می کردن و سولگی هم دیگه دل و دماغی برای گرد گیری نداشت. تنهایی آزار دهنده بود. جونگین بارها پیشنهاد کرده بود که به خونه‌ی اون ها نقل مکان کنن و هر بار بکهیون مخالفت کرده بود. چه دلیلی داشت که خودش رو وسط زندگی پسر و همسرش مینداخت؟

کشوی میز تحریر جونگین رو باز کرد و نگاه مرددی به در بسته انداخت. از پشت در، صدای جلز ولزِ سرخ شدن چیزی، و آواز خوندن سولگی رو می شنید.

محتاطانه پاکت قهوه ای رنگی پر از نامه رو برداشت و جدید ترین رو بیرون کشید. امروز صبح این نامه به همراه بسته ای رو از اداره ی پست تحویل گرفته بود- خودش گفته بود که برای دریافت بسته های پستی‌ش میاد و لازم نیست به خونه ش بیارن و دلیل روشن و واضحی هم داشت.

نامه رو باز کرد. طبق معمول، چند ورق کاغذ پر از کلماتی که با دستخط بدی نوشته شدن. عینکش رو جابجا کرد و کاغذ ها رو بین ورقه های یک مجله ی خانوادگی گذاشت و روی صندلی نشست. این طور اگر در ناگهانی باز می شد مجبور نبود جواب پس بده.

" بکهیونِ عزیز، سلام.
امروز صبح یک مامور پست به اینجا اومد. قیافه ی غمگین و افسرده ای داشت و اصلا حدس نمی زدم چه اتفاقی براش افتاده. فکر کردم شاید عزیزی رو از دست داده؟ اما چیزی نپرسیدم. بالاخره فهمیدم که برای آموزش استفاده از اینترنت جهت نامه نگاری اومده. با اخم بهش زل زدم و گفتم: واقعا خیال کردی استفاده از اینترنت حالیم نمیشه؟ و بعد خیلی مظلومانه گفت: من فقط مامورم. فهمیدم که سعی می کنن به افراد بالای هفتاد سال یاد بدن که کمتر از نامه استفاده کنن و اینطور کار سنگینِ اداره ی پست رو سبک تر کنن. گفتم: من حتی شصت سالم هم نشده! و حسابی خجالت کشید. گفت: اما نامه که میدین. خب، هرجوری که بود، با بی حوصلگی به آموزش های تکراریش گوش دادم. و وقتی که میرفت صداش کردم و گفتم هی پسر، لازم نیست بابت از دست دادن شغلت نگران باشی. بهرحال من همیشه اینجام و یه پیرمرد لجبازم که هیچ جوره حاضر نیست دست به نامه نگاری اینترنتی ببره.

CancerHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin