32. دوست داشتنی‌تر از نقاشی

4.4K 937 447
                                    

"گاهی تنها چیزی که مرا به زندگی پیوند می‌دهد فراموشی دنیاست.
یک فنجان چای
و یک موسیقی آرام؛ چیزی شبیه به صدای تو ..."

_Unknown

*******

جیمین نگاهشو روی دوپسری که تو آغوش همدیگه خوابیده بودن چرخوند. کمی جلو رفت و بالا سرشون نشست. جونگکوک طوری تو آغوش تهیونگ فرو رفته بود که صورتش اصلا مشخص نبود. دستشو روی کمر برهنه‌ی پسر بالا پایین کرد و آسوده خاطر از تبی که پایین اومده بود نفسشو بیرون داد. دلش میخواست تا ابد همونجا بشینه و نگاهشو رو دستهای جونگکوک رو یقه‌ی تهیونگ و دستهای حلقه شده‌ی برادرش دور کمر نقاش محبوبش بچرخونه. اونطور که تهیونگ جونگکوک رو تو آغوش خودش گرفته بود انگار با ارزش‌ترین شئ تمام زندگیشو نگه داشته.
موهای چسبیده‌ی جونگکوک به گردن تهیونگ رو کنار زد و گونه‌ی برادر غرق خوابشو نوازش کرد.

"تهیونگ کوچولو داره یه حامی محکم میشه برا خودش"
با لبخندی پربغض زمزمه کرد. بعد چندثانیه خیره موندن به صورتش بینی‌شو بالا کشید و ابروهاشو برای لحظه‌ای توهم گره زد.
خمیازه‌ای کشید و سر جونگکوک غر زد:"نذاشتی درست بخوابم"

کنار جونگکوک روی زمین ولو شد و دستشو رو شکم خودش گذاشت. خیره به سقف چندبار پلک زد و در نهایت خستگی زیاد بهش غلبه کرد و چشم‌هاش به آرومی بسته شدن.

*****

"مطمئنی میتونی راه بری؟ "

جونگکوک درجواب نگاه نگران جیمین سری تکون داد و قدمی رو به جلو برداشت اما سرش گیج رفت و مجبور شد چشم‌هاشو روهم فشار بده و بایسته. جیمین نگاهی به مادرش انداخت و لبخندی مضطرب به جونگکوک زد.
"لازم نیست حتما همین الان برگردی خونه-
جدی میگم"

"باید- الان برم. باید نقاشیمو تموم کنم- نمیخوام مسابقه رو از دست بدم "

بازدم ناامید جیمین در جواب اصرارهاش نشون از خاتمه‌ی بحث میداد. تهیونگ با کلافگی آستین لباس خودش رو بین دستهاش مشت کرده بود. بهتر از هرکسی میدونست جونگکوک میخواد خودشو برا فاصله گرفتن از بقیه تو نقاشی و کار غرق کنه. میفهمید که میخواد از همه چی فاصله بگیره و اطراف خودش یه دیوار سخت بکشه.

جیمین بازوی جونگکوک رو گرفت و بدنش رو به خود چسبوند. قرار نبود با اون حالش تنهاش بذاره.
بیشتر روز رو خوابیده بودن و تقریبا نزدیکی عصر بود.
از خونه بیرون رفتن و تو تمام مسیر جونگکوک بدون اینکه حتی به روبرو نگاه کنه اجازه میداد جیمین مراقبش باشه. فقط زمانیکه جلوی در خونه رسیدن جونگکوک سرشو بالا گرفت و با صدایی خفه گفت:"کلید ندارم" دسته کلیدش تو جیب کتی که روز قبل تنش بود، جا مونده بود. تا همونجا هم خانم کیم بهش یه دست از لباس‌های تهیونگ رو داده بود.
جیمین چشم‌هاشو جمع کرد و با مهربونی گفت:"اشکالی نداره" دستشو مشت کرد و در ورودی آپارتمان رو کوبید.
تا چنددقیقه هیچ صدایی نیومد. جونگکوک انتظاری جز لحظات طولانی پشت در موندن هم نداشت؛ آقای اندرسون حتما تمام دستمزد یه‌ ماهه‌ی فروش مرکبات مغازه‌ی نقلی‌شو برای خرید الکل و شراب داده بود و تا خر‌خره مست بود‌.
جیمین از لای شکاف ریزی که درست پایین در بود دستشو با زحمت زیادی رد کرد. خیره به زمین و با تمرکزی زیاد برا پیدا کردن دستگیره خم شد، با حس لمس دستگیره‌ی فلزی سمت پایین خمش کرد و صدای تق مانندی بلند شد. در ورودی باز شد و جیمین اجازه داد اول جونگکوک داخل بره. وقتی از پله‌ها بالا رفتن متوجه مکث پسر بیچاره با شونه‌های خمیده روبروی واحد صاحبخونه شد. وقتی توقفش طولانی شد دستشو رو شونه‌ی جونگکوک گذاشت. جونگکوک نگاهشو از در گرفت و به چشم‌های درشتش داد. ابرو‌های جیمین کمی بهم نزدیک شدن. حاضر بود قسم بخوره اون نگاه درمونده و پر از ناراحتی جونگکوک غمگین‌ترین چشم‌هایی بود که دیده بود. دستهاشو به نشونه‌ی همدردی دور شونه‌ی جونگکوک حلقه کرد و بعد نیم نگاهی به در خونه‌ همراهش از پله‌ها بالا رفت.
با دیدن قفل خونه گفت:"جونگکوک کلید-"

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now