47. جولیا

3K 634 248
                                    

"در حق یسری‌ها اجحاف شد ، من اینجام که اون حق رو بگیرم . یسری‌ها با له کردن بقیه به چیزی که میخواستن رسیدن ، من اینجام که اونارو زیر پاهام له کنم .
اگه عدالت تو فرهنگ لغت یسری‌ها فراموش شده ، من اینجام که بهشون یادآوری کنم ... حتی به قیمت ازبین رفتنشون!"
_Unknown

********

"همچین داغون هم بنظر نمیاد ..!" یونگی زمزمه کرد و با چشم‌های ریز شده رو صورت برایان دقیق شد. لباس‌های شب قبل رو به تن داشت و فقط کتش رو درآورده بود ، دست راستش با دستبند به میله‌ای که روی دیوار نصب شده بود بسته و سرش پایین بود. از چهره‌ی بیحسش چیزی نمیتونست بخونه اما باوجود آسیب‌های جزئی‌ای که دیده بود وضعیت چندان بدی هم نداشت.
اد در جواب اخم غلیظ یونگی گفت:"دیشب کلی داد و بیداد راه انداخت که باید وکیل شخصیشو خبر کنیم. مجبور شدم بی سروصدا بندازمش این تو که کسی متوجهش نشه"
رو به دوکارآگاه ایستاد و شونش رو به دیوار تکیه داد "ولی همونطور که گفتم نمیتونم بیشتر ازین تو سلول انفرادی و دور از چشم بقیه نگهش دارم. قانونا حق داره وکیلشم خبر کنه- پس بهتره دست بجنبین و زودتر مادر دختره رو بیارین اینجا "

هوسوک قدمی به اد نزدیک شد و زمزمه کرد:"نذار با کسی ملاقات کنه. به هیچ وجه."

حتی یونگی هم بخاطر اون هشدار غیرمنتظره نگاه از برایان گرفت و متعجب ، هوسوک رو از نظر گذروند.
هوسوک زیرچشمی برایان رو نگاه کرد و توضیح داد:"شب دستگیری با صراحت تمام یه نفرو تهدید کرد ، ممکنه نتونیم روی آدماش که اون بیرونن کنترلی داشته باشیم- نمیخوام کسی آسیب ببینه"

"درست میگه" یونگی در تایید گفت. روبروی اد ایستاد و شونه‌ای بالا انداخت. چشم‌هاش خمار بودن و لب‌هاش شبیه به یه خط صاف؛ چهره‌ای که هروقت میخواست کسی رو جدی تهدید کنه به خودش میگرفت.
"اگه یه مو از سر ینفر کم شه دیگه همینطوری تو آرامش اینجا نمی‌ایستم نگاش کنم"

گوشه‌ی لب‌های اد کش اومد "داشتن جنازه‌ی اینیکی- خب ، وسوسم میکنه اما-" با لحنی جدی‌تر ادامه داد "مشکلی پیش نمیاد. نمیذارم کسی رو ببینه"

یونگی کتی که کامل نپوشیده بود و فقط روی شونه‌های خودش انداخته بود رو کمی بالاتر کشید و از کنار اد رد شد. دستی به شونه‌ی اد کشید و خطاب به هوسوک گفت:"بریم.
تا غروب یا شب با خانم اسمیت برمیگردیم"

اد دور شدن هوسوک و یونگی رو تماشا کرد. وقتی تو پیچ راهروی طولانی و تاریک ناپدید شدن ، دست به جیب مقابل سلول برایان ایستاد. برایان که متوجه حضورش شد بی‌مقدمه و خونسرد گفت:"باید وکیلمو ببینم"

ابروهای اد بالا پریدن.
"من آدمت نیستم که بهم دستور میدی."

"واسه مُردن زیادی جوونی- بهتره به حرفام گوش بدی-"

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now