2. ناجی ناشناس

8.6K 1.4K 461
                                    

″ولی همین منحنی های گوشه ی لبهات تنها دلیل لبخند های منه″
_Black Candy

****

سریع خودشو از درشکه پایین پرت کرد که باعث شد درشکه چی با چشمهای درشت شده هشدار بده:″مراقب باش پسر!″
به سختی تعادلش رو حفظ کرد ، آب دهنشو قورت داد و با لبخند مضحکی کیفشو رو شونش ثابت کرد. صاف ایستاد و پول رو سمت درشکه چی گرفت و بیتوجه به نگاه عجیبش ، سمت خیابونی که به رستوران ختم میشد دوید. برعکس همیشه اون روز ساعت بیشتری رو کنار رودخونه مونده بود و برای همین حدودا بیست دقیقه ای برا رفتن سرکار تاخیر داشت.
بیحواس پاش داخل چاله ی کوچیک آب وسط خیابون رفت و پاچه های شلوارش کاملا خیس و گلی شدن. لعنتی به شانس خودش فرستاد. به زحمت بوم و کیفشو با یه دست نگه داشت و سعی کرد همونجوری قدمهاشو سمت رستوران سرعت بده.
بخاطر بارونی که روز قبل باریده بود همه ی خیابون ها خیس و چاله چوله های شهر پر آب شده بودن.
با دیدن در چوبیِ قهوه ای رنگ رستوران ، بدون اینکه نفسی تازه کنه سمت در دوید که درست همونلحظه در باز شد و زوجی که بنظر دهه‌ی دوم زندگیشون رو‌ میگذروندن جلوش ظاهر شدن. همزمان با پیچیدن رایحه ی عطر خنک و گرون قیمت اون زوج ، هول شد. قبل ازینکه بتونه خودش رو کنترل کنه بوم نقاشی از دستش رها شد و روی زمین ، جلو پای اون زوج افتاد و باعث شد کمی از آبی که تو چاله ی کوچیک پایین در رستوران جمع شده بود ، رو لبه ی دامن بلند زن بپاشه و لباس صورتی روشنش گِلی شه.
چشمهای نقاش درشت شدن و خیره به بوم نقاشی حلقه ی دستاش دور بند کیف پارچه ایش شل شدن.

″جلو پاتو نگاه کن. ببین چه گندی به لباسم زدی احمق!″

بیتوجه به غرغر زن ، ناباور روی زمین زانو زد و با احتیاط بوم رو برداشت. کاملا توی گل فرو رفته بود و بخش زیادی از طرح آبی رنگ نقاشی خراب شده بود.
با صورت جمع شده آهی کشید.
دو مشتری بنظر دست بردار نبودن؛ اینبار مرد اعتراض کرد:″اون چشمهای ریز کور شدتو باز کن که موقع راه رفتن به لباس های گرون قیمت این و اون گند نزنی!″

″از شما آسیایی های آشغال غیر این هم انتظار
نمیره″

″واقعا که!″

زن ، بیتوجه به چهره ی بهت زده ی پسر که هنوز به نقاشی از دست رفتش خیره مونده بود بازوی همسرش رو گرفت. وقتی داشتن از کنارش رد میشدن ، عمدا لگدی به زمین زد تا گل باقیمونده ی جلو در رستوران رو پسر بپاشه.
پسر چشمهاشو روهم فشار داد و بوم نقاشیشو از روی زمین برداشت. بوم رو چندبار تو هوا تکون داد و با آستین کتش گِل جزئی ای که رو صورتش پاشیده بود رو پاک کرد. صاف ایستاد و بازدمشو محکم بیرون داد. کتش رو صاف کرد ، در رستورانو رو به داخل هول داد و با لبخندی مصنوعی برای دو کارکنی که دو طرف در ایستاده بودن سری به نشونه ی سلام تکون داد.
چندثانیه همونجا ایستاد و نگاهشو تو فضای رستوران چرخوند. خلوت تر از همیشه بود.
اکثر مشتری ها طبقه ی پایین مشغول غذا خوردن بودن و تمام میز و صندلی هایی که طبقه ی بالایی رستوران قرار داشتن تقریبا خالی بودن. صدای خنده های بلند و صحبت کردن مشتری ها بین صدای برخورد چاقو و چنگال های نقره با ظروف کریستال ، موزیک ملایم نوازنده هایی که گوشه ی رستوران مشغول نواختن بودن و چرخ میزهای فلزی متحرکی که روی زمین کشیده میشدن گم شده بود. گارسون ها با لباسهای مخصوص که شامل یه دست کت و شلوار مشکی و پاپیون قرمز رنگ میشد مدام در حال رفت و آمد بین میزها و آشپزخونه بودن. اونجا حتی با وجود خلوت بودن هم پر سروصدا بود.
با دیدن رئیس رستوران که در حال تذکر به یه گارسون برای مرتب کردن پاپیون کوچیک قرمز رنگ رو گردنش بود ، لبهاشو جمع کرد. کلاهشو کمی روی صورتش پایینتر کشید تا چهرش معلوم نشه و بلافاصله سمت فضای کوچیکی که پشت آشپزخونه بود قدم برداشت تا خودشو به اتاق مخصوص تعویض لباس برسونه.
حتی اگه رئیس رستوران هم متوجهش نمیشد قطعا از طعنه های مشتری ها بخاطر آسیایی بودنش نمیتونست در امان بمونه. کنایه های سفیدپوست های مرفه آخرین چیزی بود که برای تکمیل مصیبت های اون روزش لازم داشت!
از جلوی آشپزخونه ی شلوغ رد شد و خیره به کفشهاش سریعتر قدم برداشت. درست سه قدمی در اتاق ، با ضربه ی محکمی که رو شونش کوبیده شد تقریبا قالب تهی کرد. آب دهنشو قورت داد و کلاه رو سرشو به آرومی درآورد و همونطور که برمیگشت با چهره ی شرمنده ای گفت:″قربان- واقعا بابت تاخیری که پیش اومد متاسفم . من ...″

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now