6. لبخند لطفا!

5.1K 1.1K 277
                                    

"همه ی ما به یه چیزی نیاز داریم که حواسمون رو از سختی و پیچیدگی زندگی دور نگه داره"
یه چیزی شبیه تو-

🎬Detachment Detachment

****

مقابل خروجی دانشگاه ایستادن. باربارا کیف چرمی تو دستش رو بالاتر کشید و لبه ی کلاه کرم رنگش رو بین انگشت شست و اشارش گرفت.
″خب ... من همه ی نقص های کارمو بهت گفتم ، کجا قرار بذاریم؟″

جونگکوک دستهاشو تو جیب شلوار پارچه ایش گذاشت و گفت:″من بهت گفتم. تمام روز سرم شلوغه و امروز هم یه کار مهم دارم.″

باربارا لبهاشو جمع کرد و سری به نشونه ی تفهیم تکون داد.
″ازونجایی که پوست کلفتی داری و مطمئنم خونه ی ما نمیای ، پس بیا بیرون قرار بذاریم″

″خود دانشگاه !″

″چی؟″

جونگکوک نگاهشو به محوطه ی دانشگاه داد و گفت:″همینجا بهترین مکانه. طرح هاتو بیار ، از فردا شروع میکنیم.″

باربارا دستش رو برای درشکه ای که بهشون نزدیک میشد بلند کرد. درشکه که متوقف شد ، به جونگکوک نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت:″باشه. چاره ای نیست″ با ابرو به درشکه اشاره کرد و گفت:″سوار شو دیرت نشه″

جونگکوک لبخند قدردانی زد و گردنشو به نشونه ی احترام خم کرد. سوار درشکه شد و در رو سمت خودش کشید تا ببندتش که باربارا متوقفش کرد. مقابل نگاه منتظرش ، بسته ی شیرینی کوچیک تو دستش رو سمتش گرفت.
″اینا برا تو باشه. شاید وقت نکردی غذا بخوری″

جونگکوک چندلحظه مردد به بسته نگاه کرد و درنهایت با لبخند عمیقی اون رو گرفت.

″ممنون . پس- تا فردا″

در رو بست. باربارا دو انگشت وسط و اشارش رو بهم چسبوند و جایی بالا پیشونی خودش گرفت ،
چشمکی زد و گفت:″تا فردا″

****

درحالیکه هیچ ایده ای نداشت درست کجا ایستاده ، دور خودش چرخید و کلافه نفسشو بیرون داد. شب گذشته وقتی همراه تهیونگ ، کورکورانه تا خونشون رفتن از درد تقریبا بیهوش شده بود و برای همین چیزی از آدرس یادش نمیومد.
به بسته ی شیرینی نگاه کرد و انگشت های شستش رو روی بسته کشید. فارغ از حرفهایی که باربارا برای شوخی زده بود ، طعم اون شیرینی های کوچیک واقعا فوق العاده بودن. قطعا جادویی بودن وگرنه محال بود تو روزی با اونهمه خستگی اونطور برخورد خوبی با یه دختر اهل لندن داشته باشه.
ناخودآگاه تصویر صورت تهیونگ ، درحالیکه اون شیرینی ها رو امتحان میکرد جلوی چشمهاش نقش بست.

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now