44. شیر و قهوه

3.3K 636 280
                                    

"من خسته‌ام ، نمی‌توانم درباره‌ی چیزی فکر کنم و تنها می‌خواهم سر بر دامنت بگذارم ، تماس دست‌هایت با پیشانی‌ام را احساس کنم و تا ابد در این حالت بمانم ..."

_فرانتس کافکا

*******

"خب دیگه . من همینجا ازتون جدا میشم"

رابرت بدون اینکه رکاب رو رها کنه یه پاش رو روی زمین گذاشت تا بتونه بایسته. جونگکوک ضربه‌ای ضعیف و کوتاه روی شکمش زد؛ همونجایی که روزنامه‌های نو و تازه رو زیر کت نازکش پنهان کرده بود تا از خیسی بارونی که به همون شدت قبل میبارید در امان بمونن‌. صورت خیس رابرت رو کوتاه لمس کرد و دستکش‌هاش رو توی دستش بالاتر کشید؛ همون دستکش‌هایی که خودش سری قبل بهش داده بود.
"مطمئنی که تنها میری؟ مشکلی نداری؟"

رابرت بادی به غب‌غب انداخت و با اخمای توهم جواب داد:"برو پی کارت پسر آسیایی! من از پس خودم برمیام"

لب‌های جونگکوک کش اومدن‌. دستی روی سر رابرت کشید. عقب رفت‌‌ و منتظر ، رکاب زدن رابرت رو تماشا کرد که دور میشد.
تهیونگ دستش رو فشرد "چیزیش نمیشه"

به آسمون نگاه کرد. سریع دستشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و تو فاصله‌ای نزدیک خودش سمت خونه هدایتش کرد. چندضربه به در زد و منتظر ، پاهاش رو تندتند تکون داد. چشم‌های ریز شدش که همه‌جا میچرخیدن روی تهیونگ ثابت موندن. گِل‌های چسبیده روی صورتش از نظر گذروند و خندید.
"صورتت خیلی چسبناک بنظر میاد"

"چی!؟"

کلاه‌های رو سرشون کاملا خیس شده بودن و شنیدن با وجود اون بارون و رطوبت کلاهی که گوش‌هاشون رو پوشونده بود سخت بود. جلو رفت و بلند داد زد:"میگم صورتت خیلی چسبناک بنظر میاد!"

تهیونگ با اخمی کمرنگ دست مشت شدشو رو قفسه‌ی سینه‌ی جونگکوک کوبید و متقابلا داد زد:"مطمئنم خودت چسبناک تری!"

جونگکوک در ورودی رو گذرا نگاه کرد. صورتش رو جلو برد و پیشونی خودش رو به گونه‌ی تهیونگ مالید. بیتوجه به فریاد معترضش، صورتش رو چرخوند و اینبار گونه‌ی خودش رو به گونه‌ی تهیونگ چسبوند‌. درحالیکه به زحمت میون خنده‌هاش نفس میکشید گفت:"پس بیا- ب‍- باهم چسبناک‌تر شیم!"

تهیونگ دو دستشو روی شونه‌های جونگکوک گذاشته بود و تلاش میکرد فاصله‌ی بینشونو بیشتر کنه. کثیفی گِلی که روی صورتش کشیده میشد کلافش میکرد اما قهقهه‌های جونگکوک به خندش مینداخت و امون نفس کشیدن رو گرفته بود.
درست چندلحظه بعد در خونه باز شد و جیمین تو چهارچوب مقابلشون ایستاد. مبهوت بین اون دو که صورت‌هاشون رو بهم چسبونده بودن و بلند میخندیدن نگاه چرخوند. یه قدم عقب رفت و از همونجا با صدایی رسا گفت:"مامان دوتا حوله برام بیار!"

بالاخره جونگکوک عقب کشید. وقتی جیمین بی‌حرف از جلوی در کنار رفت ، بدون اینکه فاصله‌ای بین خودش و تهیونگ بندازه داخل خونه کشوندش.

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now