29. من تقصیری نداشتم!

4.1K 892 446
                                    

"آدما دقیقا همون‌جایی احساسات دقیقشونو پیدا میکنن که میفهمن برا ابرازش حسابی دیر شده"

_Unknown

******

تقریبا انتهای مسیر بود که دنیل و الیزابت ازشون جدا شدن و راهی خونه‌ی دنیل شدن‌. حدس اینکه اون شب بعد از اعتراف دنیل قرار بود چه اتفاقی بیفته باعث میشد جونگکوک تمام راه باقیمونده تا خونه‌ی تهیونگ رو با دهن خشک شده و گوش‌های سرخ از شرم بگذرونه.
ازونجایی که جیمین میدونست قراره دیر برگردن دسته کلید خونه رو به جونگکوک داده بود. در خونه رو باز کرد و اول تهیونگ رو داخل فرستاد و خواست خودش هم داخل بره که صدای نزدیک شدن چرخ‌های درشکه‌ای مانع شدن‌. کنجکاو برگشت و کوچه رو دید زد. درشکه‌‌ای وارد همون کوچه شد و درست چندمتری خونه‌ی تهیونگ متوقف شد.
چشم‌های جونگکوک با تشخیص کسایی که تو درشکه بودن درشت شدن. بازوی تهیونگ رو گرفت و بعد نیم نگاهی به تاریکی جزئی راهرو گفت:"چندلحظه همینجا صبر کن من الان میام"

وقتی از ثابت موندن تهیونگ مطمئن شد در خونه رو نیمه باز گذاشت و بیرون رفت‌. سمت درشکه دوید و متعجب دو کارآگاه رو خطاب قرار داد:"شما اینجا چیکار میکنین؟ مگه قرارمون اولین روز هفته نبود؟"

یونگی بدون اینکه به هوسوک فرصت حرف زدن بده کلاهش رو عقب کشید و جواب داد:"برنامه‌شون عوض شده‌. امشب بازم معامله دارن"

ضربان قلب جونگکوک شدت گرفت و کف دستهای عرق کرده‌شو به شلوار پارچه‌ایش مالید.
هوسوک که متوجه وحشتش شده بود با لحنی اطمینان‌بخش گفت:"ما همراهتیم جونگکوک. تنها نیستی"

"جونگکوک؟ اونجایی؟"

نگاه دو کارآگاه و جونگکوک سمت پسر نابینایی کشیده شد که با دست کشیدن به نرده‌های اطراف حیاط خونه سعی میکرد زمین نخوره و بیرون بیاد. جونگکوک که چاره‌ای جز رفتن نمیدید باعجله گفت:"پس یکم همینجا صبر کنین"

یونگی با جدیت هشدار داد:"فرصت نداریم. زود باش"

جونگکوک سری تکون داد و خودش رو به سرعت به تهیونگ رسوند. با ملایمت بازوهاشو گرفت. آب دهنشو قورت داد و مضطرب لب زد:"من- متاسفم تهیونگ. امشب باید برم. نمیتونم بمونم"

ناامیدی تو صورت تهیونگ‌ دوید.
"با همون دونفر میری؟ مربوط به بندره !؟"

تعجبی هم نداشت؛ بهرحال تهیونگ حس شنوایی قوی‌ای داشت. نگاهی به درشکه انداخت و تهیونگ رو همراه خودش داخل آپارتمان برد.
تا زمانیکه از پله‌ها بالا رفتن و بی‌سروصدا وارد خونه شدن حرفی بینشون رد و بدل نشد‌. قلب جونگکوک از شدت نگرانی بیقرار میتپید و دستهای قفل شدش دور شونه‌های تهیونگ یخ زده بودن.
وارد اتاق شدن و جونگکوک با سرعت کت و کلاه تهیونگ رو براش درآورد‌. نگاهی به جیمین انداخت؛ رو تختش کاملا زیر پتو جمع شده بود و فقط بخشی از موهاش معلوم بودن. از منظم بالا پایین شدن پتو مشخص بود که خیلی وقته خوابیده.
شلوار پارچه‌ای رها شده روی تخت دیگه رو برداشت. موهای تهیونگ رو از جلوی چشم‌هاش کنار زد و پرسید:"میتونی خودت ..."

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now