آرامش ...
اگر جونگکوک قادر بود چیزی رو برای ادامهی زندگیش و تا ابد نگه داره یقینا انتخابش آرامش بود؛ آرامش شبهایی که قشنگتر از همیشه میگذشتن ، همون وقتهایی که بین بازوهای تهیونگ چشم روی هم میذاشت و اجازه میداد پسرک چشمهای عسلیش رو تا نیمههای شب روی صورت خودش بچرخونه.
آرامش جونگکوک هر روز صبح بود که آفتاب از لای پنجرهی اتاق چشمش رو میزد و به محض فاصله گرفتن پلکهاش صورت پفکردهی تهیونگ توی آغوشش اولین تصویری میشد که جلوی چشمهاش نقش میبست ، همون ساعاتی که اونقدر نوک بینی خودش رو به گونهی تهیونگ میمالید که بالاخره غرغرکنان چشم باز کنه ، لبهاش بخندن و ردیف دندونهاش تصویر موردعلاقهی هر روزش رو تکرار کنن.
آرامش اون روزهای جونگکوک تو مسیری میگذشت که هر دو سوار درشکه میشدن. تهیونگ نیمهی راه و مقابل کارگاه پیاده میشد و جونگکوک ادامهی مسیر رو تا دانشگاه تنها میرفت. میونهی راه با زنگ دوچرخهی رابرت که هنوز هم همون حوالی روزنامه میفروخت همراه میشد و براش دست تکون میداد.
کلاسهایی که اونروزا با وجود باربارا و مزه پرونیهای قدیمیش که برگشته بودن قابل تحملتر میشدن ، تنها استاد مسنی که همهجا هواش رو داشت و هربار همهی دانشجوها میدیدن که چقدر به داشتن دانشجویی مثل جونگکوک افتخار میکنه.آرامش جونگکوک تو ظهر تابستونهای بود که با عجله خودشو به کارگاه میرسوند ، کِیت؛ دختر مو فرفری خوش قلبی که از دوستهای جدید تهیونگ شده بود براش دست تکون میداد و جونگکوک دم در کارگاه با خستگی میخندید و نفسنفس زنان متوقف میشد؛ همون ثانیههای کوتاهی که پنهانی و از پشت در شیشهای تهیونگ رو دید میزد زمان موردعلاقش بود. وقتی میدید که تهیونگ یه عینک کوچیک و قاب گرد روی چشمهاش گذاشته و درحالیکه کتابهای کتابخونه رو با حوصله دستمال میکشه زیر لب با صدایی عمیق و پایین موسیقی نامعلومی رو زمزمه میکنه. روی کتابها دست میکشه و همهچیز رو طولانی و دقیق نگاه میکنه. دستهاشو توی جیبهای شلوار پارچهای قهوهای رنگش میذاره و یهو لبهاش به یه لبخند بزرگ باز میشن.
ساعات طولانی ، خودش تو طبقهی بالای کارگاه مشغول طرح زدن و نقاشی میشد و نهایتا با دست و گونههای رنگی پایین میرفت. سر رو پای تهیونگی میذاشت که پایین قفسهها ، میون کتابهایی که روی زمین پخش و پلا کرده بود نشسته بود و کتاب میخوند.
چشمهاش رو میبست و متمرکز رو صدای تهیونگ که با متوجه شدن حضورش ، رساتر کلمات کتابش رو میخوند خودش رو رها میکرد و گوش میداد. اونقدر گوش میداد که جایی میون کلمات داستان و صدای عمیق و آروم تهیونگ غرق خواب میشد. گاهی تهیونگ هم کتاب باز شده رو روی صورت خودش میذاشت. سرشو به قفسهها تکیه میداد و چرت میزد.
دم غروب؛ وقتی هالهی نارنجی رنگ آفتاب روی قفسههای کتابخونه سایه مینداخت و فضای قهوهایِ کارگاه تاریکتر میشد جونگکوک چشم باز میکرد و میدید که هنوز رو پاهای تهیونگه.
یه روزهایی هم تهیونگ همونجا جونگکوکِ خوابیده رو رها میکرد و بیرون میرفت؛ با یه گلدون کوچیک یا بستهای کاغذی که توش شیرینی و کلوچه ریخته شده بود برمیگشت و کلکسیون کاکتوس و گلهایی که لابلای قفسههای کتابخونه چیده شده بودن تکمیلتر میشد.
کف کتابخونه روبروی هم مینشستن و منتظر نوازندههای خیابونیای میشدن که معمولا دم غروب از اون محله رد میشدن.
کلوچه میخوردن ، تهیونگ حرف میزد و جونگکوک گوش میداد. تهیونگ داستان جدیدی که خونده بود رو تعریف میکرد و جونگکوک سرپا میایستاد و دیالوگهای شخصیت جدید کتابهای تهیونگ رو تقلید میکرد. وقتی تهیونگ قهقهه زنان روی زمین میافتاد ، سرشو به عقب پرت میکرد و صدای خندههاش لای نوتهای موسیقیای که نوازندهی ویولن بیرون مینواخت گم میشدن ، جونگکوک به قفسهی کتابخونه لم میداد و با سر کج شده نگاهش میکرد. اونقدر خیره میموند که حتی متوجه نمیشد که لبهاش کش اومدن و مدتهاست داره تهیونگ رو تماشا میکنه.
گاهی زیر نور کم چراغهای نفتی ، تهیونگ روی میز کنار راهپله مینشست. دست به قلم میشد و صدای حرکت مداد مشکی جونگکوک روی کاغذهای باطلهی طراحیش میون صدای روان نویسی که تهیونگ روی کاغذهای کاهی حرکت میداد گم میشد.
تهیونگ لابلای کلماتِ داستان جدیدی که مینوشت گاهی نگاهش به جونگکوک میفتاد؛ پسر نقاشش روی زمین نشسته بود و متمرکز طرح میزد. نتیجهی طرحش رو با لبخندی هیجان زده روبروش میگرفت و تهیونگ هربار با دیدن اون چهره ، لابلای ضربانهای شدت گرفتهی قلبش با خندههای جونگکوک همراه میشد.
YOU ARE READING
Hidden Beauty || Kookv_Vkook_Sope
Action|کامل شده| گذشته، درد، زیبایی- ______________________________________________ 🎨کاپل: کوکوی/ویکوک، سُپ 🎨ژانر: درام، رومنس، برومنس، کلاسیک شروع: 11 سپتامبر 2020 پایان: 14 ژوئن 2021