3. فرشته‌ی نجات!

6.2K 1.2K 201
                                    

"عجیبه که اینقد برا دیدنش عجله دارم؟ حس میکنم اگه همین الان نبینمش عقلمو از دست میدم!"
"عجیب نیست جاناتان. این فقط عشقه."

_Unknown

****

با کمترین سر و صدای ممکن کلید رو داخل قفل قدیمی انداخت. در رو باز کرد و قبل ازینکه صدای ضعیف لولاش بلند بشه آروم بستش. کفشهاش رو درآورد و توی دست دیگش گرفت و با قدم های کوتاه از پله ها بالا رفت.
جلو در آپارتمانش که رسید کلاهشو درآورد ، عرق پیشونیشو پاک کرد و بازدمشو با آسودگی بیرون داد. اما با حس صدای باز شدن در از طبقه ی پایین چشمهاش درشت شدن و سریع تو تاریکی راهرو پنهان شد. اگه صاحبخونه ی بد اخلاقش متوجه میشد که باز هم تا دیروقت بیرون بوده تهمت های بی اساسشو شروع میکرد و حتی ممکن بود به بهانه ی اجاره ای که فقط برای چند روز عقب افتاده بود از اونجا بیرونش کنه!
زیرچشمی به راه پله نگاه کرد. با نگاه مضطربش صاحبخونه_آقای اندرسون_ که از ساختمون خارج شد دنبال کرد. پلکهاش روی هم افتادن. در خونه رو باز کرد و داخل رفت. با خستگی همونجا ایستاد و بدن بی رمقشو به دیوار تکیه داد. تخت و کاناپه ی پرسروصدای زوار در رفته و سرویس کوچیک بهداشتی که تنها محتویات اون آپارتمان قدیمی محسوب میشدن رو از نظر گذروند.
خیره به میز چوبی بزرگی که وسط خونه بود آه عمیقی کشید. فقط نگاه کردن به انبوه کاغذهایی که حتی وقت نکرده بود درست مرتبشون کنه باعث میشد بدنش برای خوابیدن به التماس بیفته. ساعت زنجیری تو جیبش رو بیرون آورد و با انگشت شست صفحه ی خش افتادش رو لمس کرد. از شدت گرسنگی و خواب آلودگی فاصله ای تا بیهوش شدن نداشت اما دیروقت بود و عملا نمیتونست کاری انجام بده. صاحبخونه ابدا راضی نمیشد آب گرم ساختمون رو راه بندازه و چیزی هم برای خوردن تو اون خونه ی پر از نقاشی و کاغذ که بی شباهت به یه کارگاه نبود پیدا نمیشد.
بیحوصله خودشو رو کاناپه رها کرد و با چشمهای بسته گردنشو مالید.

″چی‌ میشه اگه یه فرشته ی نجات الان برام غذا بیاره؟″

به دنبال آرزوی محالش پوزخند کمرنگی زد و سرشو به کاناپه تکیه داد. چندثانیه تو همون حالت موند که در خونه کوبیده شد! روی کاناپه سیخ نشست و مضطرب به در نگاه کرد. ضربه های پیاپی و ضعیفش شباهتی به در زدن های وحشیانه ی آقای اندرسون نداشتن! مردد از روی کاناپه بلند شد و چشم غره ی کوتاهی به صدای جیرجیر مانندش رفت. یقه ی پیراهن تنش رو صاف کرد و در رو باز کرد. همسر پیر صاحبخونه بود. چشمهاش گرد شدن. جهت نگاهش پایینتر اومد و با دیدن ظرف در بسته ی تو دستهاش تقریبا به سرفه افتاد.

″خا-خانوم اندرسون اتفاقی افتاده این موقع شب؟″

پیرزن لبخند مهربونی زد و ظرف تو دستشو سمتش گرفت:″میدونم همین الان رسیدی و مطمئنم هیچی نخوردی. اینو برا تو آوردم″

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now