51. کارگاهِ نقاشی و شیرینی عصرونه

3.5K 645 362
                                    

"برام مهم بود حرفمو کِی و کجا بگم ، ولی بعد فهمیدم تنها چیزی که مهمه اینه که بهت بگم تو زندگی منو شادتر از چیزی کردی که بود."

🎥 Friends

******

"و بدین وسیله- شما را زن و شوهر اعلام میدارم."

همزمان با خم شدن دنیل روی الیزابت ، همه‌ی حضار از روی صندلی‌ها بلند شدن و سالن از صدای دست زدن‌هاشون پر شد. الیزابت با لبخندی پهن دست‌هاشو دور گردن دنیل حلقه کرد. دنیل کمرش رو نوازش‌وار لمس کرد و نگاه پر شعفشو روی حضار سالن چرخوند. توی ارتباط چشمی کوتاهش با مادر الیزابت که تو آغوش همسرش لبخند به لب اشک میریخت ، به نشونه‌ی احترام کمی خم شد.
وقتی جمعیت ، گروه‌گروه باهم مشغول صحبت شدن ، مادر و پدر الیزابت اولین کسایی بودن که جلو رفتن و تبریک گفتن. دنیل با لبخندی شیرین و محترمانه دست مادر الیزابت رو بوسید.
پدر دنیل که تنها عضو خانوادش بود ، گونه‌ی الیزابت رو بوسید و سومین کسی شد که رسمی شدن پیوندشون رو تبریک گفت و عقب‌تر رفت.
خانواده‌هاشون عقب رفتن. از بین جمعیت شلوغ سالن ، دو شخص آشنا پوشیده تو کت و شلوارهای رسمی بهشون نزدیک شدن. دنیل با غافلگیری صدا زد:"جونگکوک!!"

جلو رفت و جونگکوک رو محکم تو آغوش گرفت. تو همون حالت ضربه‌ای معترض به کمرش زد.
"پسر اصلا فکر نمیکردم بیای! چرا خبر ندادی؟"

جونگکوک کوتاه خندید و کمی ازش فاصله گرفت. دستی پشت گردن خودش کشید و پرسید:"مگه ممکنه تو عروسی تنها دوستام نباشم؟"

دنیل از ذوق به خنده افتاد و دوباره توی آغوش گرفتش. وزن کم شده‌ی جونگکوک رو بین بازوهاش کاملا حس میکرد اما دیدن دوبارش بعد یه مدت نسبتا طولانی اونقدر سر شوق آورده بودش که ترجیح میداد چیزی به زبون نیاره.
الیزابت بعد آغوشی طولانی با پسر دیگه ، دستشو دور بازوی تهیونگ حلقه کرد. سرشونه‌هاشو کوتاه نوازش کرد و با غم گفت:"تو مراسم اون روز نشد درست باهات حرف بزنم ، بابت مادرت واقعا متاسفم."

از مراسم روز خاکسپاری خانم کیم میگفت؛ حدودا چهار ماه از اون قضیه میگذشت. الیزابت و دنیل هم روز خاکسپاری اونجا بودن اما حال تهیونگ اونقدر گرفته بود که هیچکس نتونست باهاش درست حرف بزنه و فرصت همدردی پیدا کنه.
غم توی صورت تهیونگ نشست اما لب‌هاش به لبخندی شیرین باز شدن "اصلا مشکلی نیست. اینو نگو."

موهای خرمایی رنگش مرتب به طرفی حالت داده شده بودن و مردمک‌ چشم‌های عسلیش دیگه مثل قبل بیحرکت نبودن. صورت استخونیش با وجود پیشونی نمایانش لاغرتر از قبل بنظر میومد اما انگار به سرحالی روزهای اول دیدارشون بود. دنیل با شگفتی رو گونه‌های تهیونگ دست کشید و گفت:"وقتی شنیدم بیناییتو به دست آوردی اونقدر خوشحال شدم که تاریخ عروسیو عقب‌تر انداختم تا شماهم بتونین بیاین! مثل معجزه‌ست!"

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now