14. سهم شیرینی

4.7K 1K 243
                                    

"تمام سهم شیرینی من تو لبخندهای همین آدم بین بازوهام خلاصه میشه"

_Black Candy

*****

"خواهش میکنم جونگکوک. دیگه نمیتونم هیچ بویی رو حس کنم" تهیونگ درحالیکه سعی میکرد چونه ی خودش رو از دستهای جونگکوک آزاد کنه، با لحنی التماس گونه گفت. با سومین عطسه ی شدیدش لبخند جونگکوک کش اومد و با لجاجت گفت:"اگه اینو حدس نزنی خبری از جایزه نیست!"

صورت تهیونگ توهم شد و بی میل کمی سرش رو جلو برد. به محض بوییدن پودر کف دست جونگکوک صورتش جمع شد و عطسه کرد که باعث شد تمام پودر روی صورتش جونگکوک بپاشه و اون هم به عطسه بیفته.
جونگکوک دستی به صورت خودش کشید و بالاخره چونه ی تهیونگ رو رها کرد.

"پونه بود. آه من از پونه متنفرم!"

جونگکوک دستش رو جلو برد و پونه هایی که رو گونه های تهیونگ باقی مونده بودن رو پاک کرد. آروم خندید و گفت:"عوضش سهم شیرینی های منم برا تو میشه"

تهیونگ غر زد:"فقط منو ازینجا ببر بیرون دارم خفه میشم"
ذرات ریز پونه روی گونه هاش پاک شدن و دستش کشیده شد. عطسه هاش هنوز هم ادامه داشتن، اونقدر ادویه های مختلف رو بو کرده بود که دیگه هیچ رایحه ای حس نمیکرد. جونگکوک هربار که تهیونگ راجب بینیش غر میزد فقط با بیرحمی میخندید و قهقهه هاش کش پیدا میکردن. اگه عطار به جونگکوک تذکر نمیداد که یکم به فکر تهیونگ باشه سناریوی بوییدن و عطسه و قهقهه قطعا تا آخر روز ادامه پیدا میکرد!

هوا رو به تاریکی میرفت و دیگه وقت برگشتن بود. جونگکوک یه دستش رو دور شونه ی تهیونگ حلقه کرده بود و هرقدم که برمیداشتن مزه هایی که تهیونگ تونسته بود تشخیص بده رو میشمرد و طبق قرارشون ، به ازای هر مزه یه شیرینی بین لبهای نیمه بازش میذاشت و با لبخندی عمیق ذوق زدگی هاش برای طعم خوب شیرینی هارو گوش میداد.
خیابون های لندن همیشه بعد از بارونی که میبارید پر از رایحه ی خاک خیس خورده میشدن، قطره های بارون روی دیوارهای آجری و برگ درخت های کمی که جای جای لندن کاشته شده بودن شبنم میزدن اما جونگکوک هیچوقت زمانی رو به یاد نمیاورد که تا اون حد از تمام اون جزئیات لذت برده باشه. عطر خنکی که تهیونگ استفاده میکرد با بوی نون داغ و تازه ای که از نانوایی نزدیکی اون خیابون بلند میشد پر از حس خوب بود. گرمای بدن تهیونگ بین بازوهاش که با چشمهای هلال شده ازاینکه چقدر بهش خوش گذشته حرف میزد حواسش رو از شلوغی اطراف پرت میکرد. اون روز تو شلوغی و رفت و آمد مردم خبری از سردرد و صورت جمع شده یا عجله برای فرار کردن از بقیه نبود. تمام وجودش گوش شده بود برای شنیدن حرفهایی که تهیونگ از بوی خاک خیس خورده و مرباهای توت فرنگی مادرش میزد. پیچ کوچه ای که رد شد خبر از نزدیک شدن به پایان اون لحظه ها میداد و جونگکوک به همون زودی داشت دلتنگ میشد.

Hidden Beauty || Kookv_Vkook_SopeWhere stories live. Discover now