شکوفه: فکر نکنم به این سادگی ها باشه

- یعنی چه؟

شکوفه- مهمونی مختلط بوده مشروب و مواد هم که بوده

عطایی: ای بابا ماری جوانا که مواد مخدر نیست، خیلی جاها قانونی شده!

شکوفه: نه توی ایران!!

با ترس به اروند نگاه کردم و گفتم: نکنه ماهور آزاد نشه؟

عطایی: این حرفا چیه خانم سراج، حتما معلوم میشه اشتباه شده و ولشون می کنند

شکوفه سکوت معناداری کرد و من در دل هرچه دعا بلد بودم خواندم، خواهر هنرمند و زیبایم حالا در بازداشتگاه در کنار آدم های خلافکار بود و ممکن بود اتفاقات بدتری هم بیفتد.

ماشین جلوی کلانتری توقف کرد، تا خواستم پیاده شوم عطایی گفت: شما همین جا بمونید، من و شکوفه میریم ببینیم چی کار میشه کرد

و اشاره ای به حال اروند کرد، انگار حال اروند برای من مهم باشد!!

با بی صبری منتظر شدم، اروند سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست، من نگران به در کلانتری و سربازی که کشیک می داد نگاه کردم، زمان به کندی می گذشت.

اروند کمی جابه جا شد اما چشم باز نکرد‌.

یک موتوری نگه داشت و وارد کلانتری شد، خبری از شکوفه و عطایی نبود.

گوشی ام را بیرون اوردم و ساعت را نگاه کردم، نزدیک سه بامداد بود، خیابان خالی بود و هر از گاهی صدای رد شدن ماشین می آمد.

پیام هایم را چک کردم و بعد اینستاگرام را، از دیدن استوری های ژیلا و ترانه که در داخل مهمانی فرستاده بودند تعجب کردم، ژیلا که اروند قبادی را هم تگ کرده بود، زیر چشمی نگاهی انداختم اروند خواب بود، وارد پیج شدم، از دیدن ان همه فالور تعجب کردم، جدی این همه طرفدار داشت؟ با افتادن چیزی روی شانه ام از جا پریدم، سر اروند روی شانه ام بود، موهای زیتونی اش روی پیشانی اش ریخته بود، یعنی واقعا خواب بود؟

شک داشتم، اصلا از این وضعیت راضی نبودم، تکانی به خودم دادم تا سرش را جابه جا کند، اروند چشم باز نکرد اما سرش را از شانه ام بلند کرد.

در خواب مثل بچه ها بود، یک پسر بچه ی بازیگوش و احمق!!

بالاخره عطایی و شکوفه برگشتند، پرسیدم: چی شد؟

اروند چشم باز کرد، عطایی گفت: آروم تر

شکوفه: امشب نمیشه!! فردا براش قرار وثیقه می برند

-وثیقه چیه؟

شکوفه: سند خونه زمین، ملک هرچیز با ارزش خیلی بالا

نزدیک بود اشکم راه بیفتد: سند از کجا بیارم؟

شکوفه: خونتون یا...

- ما توی خونه ی امانتی زندگی می کنیم، صاحبش شخص دیگه ایه از خواننده های قدیمی که وقتی انقلاب شد از ایران رفت، چند تا خونه و ویلا داشت به ما اجازه داد ساکن خونه اش باشیم و بابام شاگردهاش رو اونجا ببینه

عطایی: واقعا استاد سراج هیچ مال و اموالی نداره؟؟
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: نه هیچی نداره
اشک سمج از گوشه ی چشمم سر خورد که سریع با دست پاکش کردم

دختری با قلب مُنجمدWhere stories live. Discover now