کمی جلوتر رفتم، متوجه ام شد و دست تکان داد که این طرف نیا!
چقدر کم ظرفیت، هرچه نوشیده بود بالا اورده بود!
پوزخندی زدم، جناب سلبریتی! جناب خواننده!
بالاخره بلند شد، رنگ پریده بود و نامتعادل.
سکسکه ای کرد، توی کیفم دنبال دستمال گشتم و دستمال را به طرفش گرفتم، از من گرفت و صورتش را پاک کرد: ممنون
- اینجوری میخوای بیای کلانتری؟ می اندازنت پیش بقیه مهمونات!
سر تکان داد و گفت: چی کار کنم؟
شانه بالا انداختم، چند دقیقه ی بعد ماشین شاسی بلند سیاه رنگی رسید، بعد فهمیدم که ماشین عطایی بود.
عطایی پشت فرمان بود و کنارش خانم جوان بدون ارایش با لباس ساده ای نشسته بود، عطایی از ماشین پایین پرید و به طرف اروند رفت، محکم با او دست داد و گفت: احوالت پسر؟! به خدا خیلی خوشحال شدم که نگرفتنت!!
اروند: فهمیدی کار کیه؟
عطایی: دنبالش هستم به شدت، گیرش میارم اون نامرد روزگار رو، هنوز زاده نشده کسی که آمار ما رو بده
بعد نگاهش به من افتاد: ا شما هم اینجایی مهرشید؟
چشم غره رفتم: سراج! و بله می بینی که هستم
عطایی گفت: چقدر عصبانی هستی
- خواهرمو گرفتن، خوشحال باشم؟
عطایی: ااا ماهور خانم رو هم گرفتن
- میشه زودتر بریم؟
عطایی گفت: بله بفرمایید
همه سوار ماشین شدیم،عطایی پشت فرمان بود و من و اروند عقب نشستیم. اروند با آن خانم سلام وعلیکی کرد و عطایی گفت: معرفی می کنم شکوفه سدری وکیل پایه یک، مهرشید، ببخشید خانم سراج دختر یکی از اساتید بزرگ موسیقی
شکوفه برگشت و مودبانه گفت: خوشبختم
من هم سر تکان دادم.
اروند: آدامس داری؟
عطایی: نه
اروند: یه جا نگه دار آدامس بخرم، دهنم مزه زهرمار میده
برگشتم نگاهش کردم: واقعا؟ توی این موقعیت؟؟
اروند: چیه خب؟ خریدنش دو دقیقه هم طول نمیکشه
- لازم نکرده، اول بریم ماهور و دوستش رو بیاریم بیرون بعد هرجا میخوای برو
DU LIEST GERADE
دختری با قلب مُنجمد
Abenteuerخدا صبر بده به قلبی که چیزی رو میخواد و نمیشه... اما بدتر از اون قلبیه که منجمد شده و نمی تونه چیزی بخواد.