13

3.6K 616 29
                                    

کوک نورچراغ هارو با اشتیاق نگاه میکرد،همیشه شب رو بیشتر از روز دوست داشت،یجورایی انگاه شب پوششی بود برای همه ی چیزای توی دنیا که کوک ازشون متنفر بود وطوری دنیا رو نشون میداد انگار که دوست داشتنیه...درحالی که واقعا اینطور نبود!
اونها با خستگی به خونه رسیدن وبعد از یه دوش اب داغ وخشک کردن بدن وموهاشون توی تخت خواب دونفره زیر پتوی گرم خزیدن،کوک سرش رو روی بازوی وی گذاشت و به سرعت خوابشون برد.
صبح روز بعد باید سری به شرکت میزدن،شرکت کار پاره وقتی بود که اونا انجام میدادن تا داشتن پول وپرداخت مالیات هاشون توجیه بشه همه ی کارکنان با هم همکار بودن،یا توی یه سازمان کار میکردن ویا مستقل اما کسی نبود که توی دیپ وب کار نکنه،ولی تو شرکت هیچکس ازش حرفی نمیزد،همه ی اونا مثل هر شرکت فروش انلاین لباس واکسسوری دیگه رفتار میکردن،شلوغی روزانه سفارش های انلاین وشایعه پراکنی راجب اینکه رابرت با مری قرار میذاره یا جولی.
وی با پلیور سفید وشلوار گشاد وصندل تیپ خاصش رو داشت وکوک توی تیشرت سفید وشلوار بگی بیشتر شبیه یه علاف به نظر میرسید اما پوشه ی طراحی هاش چیز دیگه ای میگفت...اون طراح شرکت نبود اما طرحاش گاهی برای تولید انتخاب میشدن وظیفه ی اصلی اون اپدیت سایت بود،که در نوع خودش طعنه امیز بود...چون خب همه میدونستن که اینجا وی کسیه که مغز کامپیوتره ولی هی!این ماتریکس بود نه دنیای واقعی که اونا ازش میومدن.
شغل وی در بخش کاملا متفاوتی بود اون کارش نظارت بر خرید وکنترل کیفیت بود وبیشتر با چیم که انتخاب محصولات رو به عهده داشت همکاری میکرد.
اونا وارد شدن وبه بخش های خودشون رفتن،اون روز روز شلوغی بود وبا نبود چیم شلوغ تر هم میشد،اون روز روزی بود که جون به اونها سر میزد،کالکشن مردانه ی پاییز رسیده بود جون برای پوشیدنشون اونجا بود..عجیب به نظر میرسید که یکی مثل جون بخواد توی چشم باشه ولی اون یکی از معروف ترین مدل های مرد کمپانی گلیچ بود،قد بلند چهره ی گیرا وترکیب بندی مناسب بدن تمام چیزایی بودن که یه مدل نیاز داشت وجون همه اش رو داشت.
اونا تمام روز مشغول عکاسی بودن،جون تقریبا دیگه داشت ضعف میرف که بالاخره ناهار رو اووردن، جون دستاش رو بالا اوورد:تایم اوت بچه ها...یکم دیگه ادامه بدیم باید عکسای مراسم تدفینم با کالکشن جدید رو بندازین"
وبه سمت کیسه های غذا رفت،عکاس غرغر کرد اما همگی به جون ملحق شدن وهرکسی غذاش رو برداشت وگوشه ای برد تا هم به کارش برسه هم بخوره،همه بجز جون کوک و وی.
اونا کنار هم نشسته بودن،خستگی رمقی برای حرف زدن باقی نذاشته بود اونا در سکوت میخوردن ومعده ی ملتمسشون رو پر میکردن همه چیز عادی بود تا زمانی که منشی داخل شد ویه بسته ی بزرگ رو روی میز گذاشت:جون این یکی برای توئه"
جون ابروهاش رو بالا انداخت:مرد...باید کار طرفدارای دواتیشه ام باشه!"
وچشمک زد وبه سمت جعبه رفت وبازش کرد...برای چند لحظه هیچ واکنشی نداشت وبعد با عجله جعبه ارو برداشت وتوی اتاق لباس چپید،این باعث شد که وی وکوک هم کنجکاو بشن ودنبالش برن.
اونا وارد اتاق لباس شدن جون روی صندلی نشسته بود ونیشش تا بناگوش باز بود وکارت پستالی توی دستش داشت،وی ابرویی بالا انداخت:چی میتونه توی دنیا جونی رو اینطوری خوشحال کنه؟"
کوک با حواس پرتی حدس زد:سوراخ کون جین هیونگ؟"
وی بلافاصله پس گردنی محکمی نثارش کرد،کوک اعتراض کرد:چرا میزنی؟"
وی با خونسردی جواب داد:این از طرف جین هیونگ بود...جونی هیونگ؟چی شده؟"
جون بالاخره از خلسه دراومد واه کشید:نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت...ولی جین همه چیز رو توی کلاب دیده"
هردو پسر جوون تر باهم یک کلمه ارو گفتن:فاک!"وی اخم کرد:تو از کجا میدونی که جین هیونگ دیده؟"جون از توی جعبه یه مخزن سرماده رو بیرون اوورد وجلوی پسرا گذاشت:ازجایی که یه هدیه ی عذرخواهی برام فرستاده"
کوک مخزن رو باز کرد و...خب اونجا یه دست قطع شده بود:آم...این..این خیلی رمانتیکه هیونگ ولی میتونم بپرسم این مال کیه؟"
جون نخودی خندید وچال هاش رو به نمایش گذاشت:معلومه خنگ!همون یارویی که بهم مشت زد"جون کارت پستال رو بالا گرفت ورویا پردازانه گفت:اون نوشته هیچکس حق نداره به من دست بزنه...واقعا من همسر فوق العاده ای ندارم؟"
کوک بینیش رو جمع کرد:البته...فقط من نمیدونم چه اتفاقی افتاد که جونی هیونگ تاپ شد"
واین یه پس گردنی از وی نصیبش کرد وی یاداوری کرد:مساله شخصی نیست بانی...فقط دارم از طرف جین هیونگ کار میکنم"
کوک اخم بچه گانه ای کرد:حالا میخوای این هدیه ی رمانتیک رو چیکار کنی؟"
-معلومه که میذارمش جزو کلکسیونم!و صد البته که جواب جینی رو میدم"
کوک حدس:میذاری اون بکنتت؟!"
وی اه کشید:خودت به خودت پس گردنی بزن کوکی...من دستم از دوتای قبلی درد میکنه."
کوکی چشم گردوند.
با اتمام ساعت کاری اونا خسته به خونه برگشتن ودر سکوت شام خوردن،خونه بدون چیم بدجوری خالی به نظر میرسید.
وی پاکت غذاروی توی سطل اشغال انداخت ودرحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:فردا توی زیرزمین میبینمت کوکی"
پسر جوونتر لبخند مضطربی زد وسر تکون داد...
اون دیگه تقریبا به قفس عادت کرده بود ولی هنوز نمیتونست خونسردیش رو برای رفتن به زیر زمین حفظ کنه.

Brat bunny killsWhere stories live. Discover now