5

6.1K 854 40
                                    

فردای اونروز کوک مضطرب بود،وقتی داشت پله های زیرزمین رو طی میکرد شبیه به یه خواب میموند،نمیتونست باور کنه اون تو وی دوست قدیمیش منتظره...مدام تصاویر مردم لاتکس پوش با یه شلاق وحرفهای توهین امیز توی ذهنش مرور میشد ودرعین اینکه متنفر بود وی رو اونطور ببینه بخشی از مغزش متقاعدش کرد که وی توی لاتکس خیلی جذاب میشه...به خصوص،اون یه نقطه ی خاص!
که البته اینا همه مزخرف بود چون نقطه ی خاص وی یا هرکس دیگه ای هیچ ربطی به کوک نداشت که بخواد راجبش فکر کنه!پس فقط سرتکون داد وباقی پله هارو هم پایین رفت.
و نه...
هیچ خبری از لباس لاتکس و شلاق وناسزا نبود،اون فقط وی توی لباسای گشاد وراحت همیشگیش بود که داشت یجایی روی زمین رو تمیز میکرد وزبونش رو هم بیرون اوورده بود چون خیلی خیلی تمرکز کرده بود،کوک خنده اش رو خورد وگلوش رو صاف کرد:هی!"وی سرش رو بالا اوورد ولبخند زد:سلام کوک...به موقع اومدی"

کوک با استرس سر تکون وداد واطرافش رو نگاه کرد،به جز یه کمد چوبی قدیمی فقط چهارتا کلیپس متصل به زمین اونجا بود نه چیز دیگه،کوک پرسید:خ...خب؟قراره چیکار بکنیم؟"وی لبهاش رو خیس کرد:خب از قدمای کوچیک شروع میکنیم...فعلا بیا محدودت کنیم،من از جون خواستم تورو برای حرف کشیدن از سه نفر بفرسته،قطعا مجبور میشی خونشون رو ببینی واین یه تمرین فوق العاده است برای تعلیم دادن ذهنت."
کوک اب دهنش رو قورت داد:چطوری؟"
-شلوارت رو دربیار!"کوک شوکه وی رو نگاه کرد،پسر بزرگتر درحالی که به سمت کمد میرفت با خونسردی گفت:قرار نیست گازت بگیرم بچه...درش بیار!"کوک با تردید از دستور پیروی کرد،وی با شی فلزی ای توی دستش برگشت که یه بند چرمی هم داشت،زانو زد وباکسر کوک رو هم بیرون کشید،به نظر نمیرسید اون عضو تحسین برانگیز کوک وی رو تحت تاثیر قرار داده باشه درواقع اون فقط داشت روی بستن اون شی فلزی تمرکز میکرد،کوک که از سرمای فلزی روی حساس ترین نقطه ی بدنش مورمور شده بود پرسید:این چیه؟"
وی در حالیکیه بند چرمی رو دور کمر کوک میبست توضیح داد:قفس،جلوی تحریک شدنت رو میگیره وحتی فکرشم نکن بازش کنی چون اونوقت مجبورم تنبیهت کنم واصلا دلم نمیخواد مقدمه ی کارمون با یه خاطره ی بد شروع بشه...نگران دستشویی رفتن نباش لازم نیست بازش کنی جلوش بازه."
بعد بلند شد وکوک تونست لباسهاش رو بپوشه:همین؟"
-برای الان بله،فقط همین." کوک سرتکون داد وخواست از در بیرون بره که صدای وی متوقفش کرد:درضمن...سرچ کردن ومطالعه راجب بی دی اس ام رو تمومش کن...دنیای واقعی چیزی نیست که مردم توی نت میگن...دنیای واقعی ساده تر وترسناک تره کوک"
کوک سرتکون داد وبیرون رفت،اون جسم فلزی کم کم براش عادی شد واون به راحتی توی نقش روزانه اش فرو رفت.
چیم روز خسته کننده ای داشت،برخلاف کوک و وی اون یه چرخ سوم بود،فقط وقتی مهم به نظر میرسید که کوک و وی بخوان اون مهم باشه،شاید فشن خاص وموهای رنگ فانتزیش هم برای همین بودن،تا وانمود کنه مهم تر از چیزیه که واقعا هست.
درحالی که حس میکرد از بی حوصلگی ممکنه بمیره تصمیم گرفت به استادیو ی تمرین سربزنه،اون زحمت نوت گذاشتن برای دو همخونه ی دیگه اش رو نکشید چون به هرحال اونا قرار نبود نگرانش بشن...اون فقط یه چرخ سوم بود!
از خونه زد بیرون،پلیور وجین جذب با یه ماسک...وصد البته همراه همیشگیش سلین،پیاده رو های خیس وبوی خاک نم زده باعث میشدن حس زنده بودن بکنه،ادمای زیادی بیرون نبودن اما چیم به هرحال ماسکش رو زده بود،موهای نارنجی رنگش رو کمی از توی چشمش عقب زد وبه راه رفتن ادامه داد.
از هوای بارونی بیزار بود،اما بخاطر گذشته هم که شده دوستداشت بعد از بارون توی خیسی خیابون ها قدم بزنه،اگر هرکسی فراموش کرده بود چیم به خوبی به یاد داشت قبلا چیم کوک و وی ادمهای دیگه ای بودن،ادمهایی که دیگه وجود نداشتن.
ادمهایی که مثل بقیه توی ماتریکس زندگی میکردن ونمیدونستن واقعا توی این دنیا چه خبره اما از اون روزها زمان نسبتا زیادی میگذشت...
با رسیدن به استدیو فکر کردن راجب خود قبلیش رو تموم کرد وپشت شمشاد ها چمباتمه زد،وقتی توی اون ماتریکس زندگی میکرد ویه پسر خجالتی کم اعتماد به نفس بود این استدیو دنیای عجایبش بود،جایی که شاید اول راه ماهی سیاه کوچولو شدنش بود...
همه چیز رو از اینجا یاد گرفت،دوربین دست گرفتن رو انواع لنز وتنظیم دیافراگم وشاتر رو اینکه چطور واز چه زاویه ای عکس هارو جادویی کنه...ولی اون روزا به چیم شدن فکر نمیکرد اون روزا اون فقط یه الیس توی سرزمین عجایب بود الیسی که اگر فقط حاضر بود از کلاهدار بگذره....
اونوقت شاید خیلی چیزا تغییر میکرد.
با باز شدن در اهنی کمی از جا پرید،چشمهای بادومی وسیاهرنگش با شوق روی تصویری که میدید ثابت بودن،شبیه اولین تماشاچی نمایش فیلم برادران لومیر بود(برادران لومیر اولین بار توی پاریس فیلم رو به نمایش دراووردن وپایه گذار سینما شدن-ن)اون تصویر انقدر صمیمی وگرم به نظر میرسید که انگار چیم همین حالا میتونه از پشت شمشاد ها بیرون بیاد ودرحالی که دست تکون میده ومیخنده به طرفش بدوه وفریاد بزنه:سلام!"
اما مثل همون فیلم های برادران لومیر این غیر ممکن بود که چیم بتونه حتی به اون تصویر نزدیک بشه،پس فقط خودش رو پشت شمشاد ها نگه داشت ونگاه کرد چطور اون تصویر دلنشین پشت درهای چوب گردوی استدیو محو میشه.
بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید وبلند شد،سر زانوهاش رو تکوند وسلین رو محکم تر دراغوش گرفت،اون دوربین یه دوست قدیمی از خود قبلیش بود...تنها چیزی گه حاضر نبود از زندگی سابقش دور بندازه یکبار دیگه به استدیو خیره شد ومثل کسی که به سنگ قبر عزیزش خیره باشه زمزمه کرد:متاسفم...هیونگ!"
توی خونه با نبودن چیم سکوت برقرار بود،وی معمولا شلوغکاری میکرد وخوشش میومد ویدئو گیم بازی کنه اما حالا به نظر مشغول تر از اونی میرسید که بخواد بازی کنه یا سروصدایی راه بندازه.
کوک هم چون داشت اطلاعاتی که جون براش فرستاده بود رو چک میکرد وقت نداشت تا سربه سر وی بذاره وکاری کنه که وی عاقبت به شیطنت هاش جواب بده وروی کولش بپره.
پس فقط خونه ساکت بود!
البته این تا زمانی بود که چیم با یه لبخند بزرگ و مک دونالد های داغ وارد شد وفریاد زد:کی گرسنه است؟"
این کافی بود تا دو پسر مثل اتیوپی ها به پاکت های سفید وزرد وقرمز حمله کنن،وی در حالی که سعی میکرد سیب زمینی سرخ کرده ارو کنار لقمه ی همبرگر که توی دهنش بود بچپونه گفت:تو یدونه ای چیم!"وشصتش رو بالا گرفت.
چیم خندید و یه وی کیوت گوشه ی چشمش نگه داشت وبعد انگار نه انگار همون موجود کیوت چند ثانیه ی قبل باشه مثل یه شیر وحشی گرسنه با یه گاز نیمی از همبرگر رو توی دهنش جا داد.
کوک که با کمک میلک شیک لقمه اش رو قورت میداد پرسید:هیونگ؟"
وی و چیم همزمان جواب دادن:بله؟"
بعد چیم با مشت توی سر کوک زد:کوچولوی خنگ!صدبار گفتم وقتی میخوای مارو صدا کنی اسممون رو هم بگو!"
کوک نیشخندی زد وبا بدجنسی گفت:من خنگم قبول...اما حتی فکرشم نکن که مقام اول کوچولو بودن رو ازت بگیرم!"
وی خندید ومشتش رو به پسر جوونتر کوبید،چیم اه کشید:بالاخره یروز انتقامم رو ازتون میگیرم"
کوک دوباره گفت:چجوری؟با کفش پاشنه بلند؟"
چیم با حرص به وسط پای کوک کوبید...اما اونجا محکم تر از اونی بود که فکرشو میکرد،برای لحظه ای کوک و وی خشک شدن...چیم نباید چیزی میفهمید!به هیچ وجه!
چیم دستش رو مالید وداد زد:هی!تو خیلی سفتی پسر!"
کوک لبخند خرگوشی ای زد:درسته دورف هیونگ...من مرد اهنی ام!"چیم با اخم دستش رو ماساژ داد وغر زد:دورف دورف دورف!اگه اینبار برای عکاسی اومدم باهات!"
کوک خودش رو روی پاهای چیم انداخت:هیونگ!اینجوری نگو...من فقط خیلی با تو راحتم ودوست دارم....ناراحت شدی هیونگ؟"
چیم اه کشید وکوک رو هل داد:توبه گرگ مرگه...ولی به هرحال من که نمیتونم با هیچکدوم از شما دوتا غیر طبیعی ها قهر باشم وگرنه افسردگی میگیرم ومیمیرم!پس نه...ناراحت نیستم بانی کوچولو!"
و بعد هرسه نفر به خوردن شامشون مشغول شدن.
روز بعد کوک با اضطراب زیادی بیدار شد،اون قفس لعنتی هنوز اونجا بود واین یعنی همه چیز بین اون و وی واقعی بود،اهی کشید وبعد از دوش گرفتن سریعی شروع به اماده شدن کرد،وی که از صدای سشوار بیدار شده بود لبخند زد:صبح بخیر بانی....برای ماموریت اماده ای؟"کوک با حواس پرتی سرتکون داد ولب پایینش رو میجوید،وی لبخند کجی زد ودستهاش رو روی شونه ی کوک گذاشت:بهش فکر نکن وانجامش بده...تویه هیولایی که یه پسر معصوم به نظر میای،هیولابودن مزیتش به اینه که لازم نیست از هیچ چیزی بترسی،به چیزی وانمود نکن واجازه بده هرچیزی میخواد پیش بیاد،هیچ چیزی وجود نداره که حل نشه."
کوک خودش رو لعنت کرد،هیچوقت نتونست به وی اعتماد نکنه،اهمیت نداشت که چه کاری باشه وی میتونست کوک رو راضی به انجامش کنه،میتونست نرمش کنه،پسرکوچکتر سرتکون داد.
وی لبخند زد:اگر نتونی مقاومت کنی مجازات میبینی،میدونی که این اجتناب ناپذیره،اما از مجازات نترس"
کوک درحالی که کیف پولش رو برمیداشت جواب داد:هرچیزی که نتونی پیش بینی کنی ترسناکه...حتی مجازات!"
وی چونه ی پسرکوچکتر رو نگه داشت:یادته اولش بهت چی گفتم کوک؟!"
کوک چونه اش رو ازاد کرد ونگاهش رو دزدید:گفتی من مثل یه فرشته ی تبعید شده ام"
-درسته...من تورو اووردم اینجایی که الان هستی،میدونستم که درد داره میدونستم مجازات های زیاد وبهای زیادی وجود داره اما با اینحال اینکارو کردم...میدونی چرا؟"
کوک سرش رو کج کرد:چون یه سادیسم روانی هستی؟!"وی خندید وبا مشت ضربه ارومی به سر کوک زد:نه احمق جون...اینکارو کردم چون هیچ مجازاتی بدتر از تبعیدی بودن نیست،اینکه تاابد تظاهر کنی کسی هستی که نیستی!"
کوک اب دهنش رو قورت داد ونفس عمیقی کشید:باشه پس....من میرم که یسری جمجمه خرد کنم"
وی دستش رو بالا اوورد:این پسر منه!"واونا های فایو زدن.
کوک از خونه بیرون رفت،هوای خوب بود وشهر هنوز خواب بود،ون سیاه رنگ با شیشه های دودی اونطرف خیابون منتظر بود،کوک در رو باز کرد ودرحالی که سوار میشد گفت:صبح بخیر جون"بعد از اینکه نشست اضافه کرد:هیونگ"
مردی که پشت به صندلی شاگرد نشسته بود وچهارچشمی روی مانیتورمتمرکز بود جرئه ای از قهوه اش رو نوشید وسرتکون داد:صبح بخیر بانی"
کوک ابروش رو بالا انداخت وبه سرعت صندلیش رو با اخرین صندلی ون که توی تاریکی بود عوض کرد،جون وقتی اون رو بانی صدا میکرد که یه غریبه بینشون بود،کسایی که تحت تعلیم بودن یا تازه استخدام شده بودن،تا زمانی که سازمان اصلی نمیتونست بهشون اعتماد کنه هیچکس دیگه هم بهشون اعتماد کامل نمیکرد مگه تحت تعلیم ها یا تازه استخدامی های دیگه!
کوک ماسکش رو روی صورتش درست کرد،هویت قاتل های شبکه خیلی خیلی مهم بود،اینطوری نبود که همه ی قاتل های دیپ وب ودارک نت زیر پوشش یه سازمان باشن،گاهی حتی کس خاصی روی کار اون قاتلا نظارت نمیکرد ومثل هرکاربر دیگه ای به صورت انفرادی سعی میکردن خودشون رو نشون بدن وبرجسته بشن وبعد ممکن بود اسپانسر یا افرادی رو برای کمک پیدا کنن،نمونه های خوبی هم براش وجود داشت،مثل فرانک،که اونهم ماسک خرگوش میپوشید اما ماسکش تمام سرش رو میپوشوند وخیلی ترسناک تر بود یا ملیسا،اونهم ماسک وتل خرکوشی میذاشت واوایل تنها کار میکرد وبعد وارد رد روم شدوحالا یکی از ده تا قاتل برتر دیپ وب بود(اسامی ای که اینجا ذکر شده واقعا اسامی قاتلین دیپ وب هستن وخصوصیاتشونم واقعیه،رد روم هم اتاق شکنجه ی انلاین توی دیپ وبه،به این صورت که شما یه هزینه ی ورودی پرداخت میکنید وبعدازبین گزینه های موجود یکی رو انتخاب میکنید برای مثال دختر نوجوون هجده ساله زن باردار پسربچه حالا فرض میکنیم شما پسربچه ارو انتخاب کردین حالا یه فیلم شروع به پخش شدن میکنه که به صورت زنده داره فیلم برداری میشه وهمزمان با شما هزاران نفر دیگه که پول دادن وهمون گزینه ارو انتخاب کردن دارن تماشاش میکنن،بعد یه قاتل حرفه ای-مثل ملیسا-همراه اون پسربچه وارد میشه واز شما میخواد اعلام کنید که چطوری دوستدارین شکنجه ارو شروع کنید وشما وباقی بیننده ها میتونید با ارسال نظر اعلام کنید چی میخواید وبعد شما به صورت زنده وواقعی شکنجه ودرنهایت مرگ یه نفر رو نگاه میکنید...رد روم بخاطر همین زنده بودن یکی از محبوب ترین قسمتای دیپ وبه!-ن)
کوک نمیدونست که چرا اکثرا همه یه کینک خرگوش دارن!
خودش این رو انتخاب کرده بود چون وقتی میخندید وی موهاش رو به هم میریخت وبانی صداش میزد وبانی صدا کردن برای مربی های خارجی خیلی راحت تراز اسم طولانی وواقعی خودش بود.
نفس عمیقی کشید و جلو اومد،جون حالا فقط داشت قهوه مینوشید:کجا میریم؟"جون اه کشید:یه استدیوی ضبط اهنگ وسط شهر"
کوک از سوراخ چشمها راننده ارو نگاه کرد،اون یه پسر جوون بود،شاید همسن کوک ته ریش زنجبیلیش چند درجه از موهای اشفته اش روشن تر بود،کوک دوباره به جون نگاه کرد:من حوصله ام بدجور سررفته!دلم یه مهمونی میخواد!"گوشهای پسر بزرگتر تیز شد اما تغییری توی حالتش بوجود نیومد ودوباره جرعه ای قهوه خورد:اره جالبه...ولی باور کن تو نمیخوای مهمونداری کنی پسر!مهمون دردسر داره تازه تو هیچوقت نمیدونی اونا ممکنه چه گندی به خونت ووسایل مورد علاقه ات بزنن"
-هیونگ...این مال وقتیه که مشروب سرو کنی،مشروب همه چی رو دیوانه وار میکنه!"
جون اه کشید:به این فکر کن ممکنه مهمونای دیوونه گیرت بیاد!"
کوک خندید:پناه برخدا!من چرا باید ادمای دیوونه ارو توی خونه ام راه بدم؟!"
جون چشم چرخوند:چون دیوونه ها میتونن خیلی خوب همه ارو سرگرم کنن!"
کوک سرتکون داد:اره...اینم نظریه،به هرحال اگر خبری از مهمونی بود حتما بهم خبر بده،خیلی وقته مهمونی نرفتم"جون سرتکون داد:حتما...واگرم نشد به هرحال خودتو یروز دعوت میکنم،یادت باشه با خودت پاپی هات رو هم بیاری...دلم بدجوری براشون تنگ شده"
کوک به سختی جلوی خودش رو برای قهقهه زدن گرفت،این درظاهر یه مکالمه ی عجیب راجب بیحوصلگی ودردسر مهمونداری بود،اما خیلی وقت پیش کوک یادگرفته بود ازاین روش برای گرفتن اطلاعات راجب ادمهای جدید استفاده کنه،کمی طول کشید تا یادبگیره وبتونه هر کلمه ارو معنی کنه اما حالا خیلی براش راحت بود.
منظور از مهمون پسر تازه وارد بود،کوک پرسید که اون چرا هنوز غیر قابل اعتماده،جون هم جواب داده بود که اون همه چیزو به هم میریزه وخراب کاری های زیادی انجام میده،بعد کوک پرسیده بود که اصلا چرا اون رو راه دادن وجون هم جواب داده بود چون اون بااستعداد وباهوشه.
قسمت اخر مکالمه کاملا موضوع متفاوتی بود،جون کوک و وی وچیم رو به خونش دعوت کرده بود اما اونقدر به پسر اعتماد نداشت که ریسک کنه وبگه کوک با عکاس وهکرش یجا زندگی میکنه،قاتل ها خیلی مهم بودن ولی هکر ها وعکاس های سازمان از اونا هم مهم تر بودن،هکرهای قابل اعتماد ووفادار ماهرواقعا کمیاب بودن وازطرف از لحاظ ارائه ی اطلاعات درست به قاتل ها وسازمان اهمیت زیادی داشتن پس جونشون وهویتشون وچهره اشون کاملا محفوظ وامنیتی بود،عکاس ها هم کمیاب بودن مگه چند نفر حاضرن از بدن های متلاشی شده شکنجه دیده خفه شده عکسهای فوق العاده بگیرن؟!وحتی بیشتر از اون با یه قاتل حرفه ای همراه بشن!عکاس ها با فروش عکسها به قیمتهای بالا هزینه های ماموریت های جدی رو تامین میکردن ومثل هکرها واقها مهم بودن.
کوک با خودش فکر کرد چیم جون رو زنده نمیذاره اگر بفهمه مرد بزرگتر اون رو پاپی صدا زده،هرچند چیم واقعا به بانمکی یه پاپی بود!
اونا رسیدن،کوک پیاده شد ولباس وماسکش رو مرتب کرد،نگاه گذرایی از اینه ی بغل به راننده انداخت که بیحوصله به نظر میرسید،جون طبق معمول از ماشین پیاده نشد فقط کارت ویزیتی رو به کوک داد:همین کافیه...یه کلمه هم حرف نمیزنی!"
پسر جوونتر سرتکون داد وکارت رو گرفت،وسیله ای همراهش نداشت،سفارش دهنده ها همه چیز رو دراختیارش میذاشتن،در شیشه ای رو باز کرد وهمزمان نگاهی به کاتر ویزیت انداخت،روی زمینه ی سیاهش با جوهر طلایی اسم جولز نوشته شده بود،طبق روال کار عادی باید دنبال شخصی با همین تگ اسم میگشت.
نگهبانی با دیدن سرووضع عجیبش عقب نشینی کرد وفقط اجازه داد اون وارد اسانسور بشه،میتونست چشم وگوشهای منتظر رو روی خودش حس کنه.
همین حالا اون توی دهن شیر ایستاده بود،همکاری بین سازمان های مختلف مثل رقص مرگ بود،این وسط خیلی ها از بین میرفتن که به نفع هر دو طرف بود،برای سازمان ها این مثل غربالگری بود،اگه اونقدر فرز ودقیق نیستی که با ظرافت تله ها رو رد کنی اگه اونقدر حرفه ای نیستی که گیر میوفتی پس مردنت بهتره وتو باید بمیری!
از اسانسور خارج شد طبقه ی سیزدهم،همیشه این شماره ی معمول بود واگر طبقه ی دیگه انتخاب شده بود جون بهش میگفت اما اون چیزی نگفته بود.
توی اون راهرو فقط یه در باز وجود داشت،کوک این رو مطمئن بود،میدونست که زیر نظره پس نباید احمقانه رفتار میکرد ومثل یه حرفه ای توی دفعه ی اولش در باز رو تشخیص میداد،نگاهی به سه در موجود کرد،چوب های صیقل خورده ودستگیره های تمیز.
این کمی کار رو سخت میکرد اما کوک لبخند زد و انگشتهاش رو دور دستگیره ی در وسط گره زد وبا موفقیت بازش کرد.
صیقلی که از ساییدگی بوجود میومد رو نمیتونستن جبران کنن وحتی اگر میتونستن لکه های روغن کاری قسمت لولا ها پاک نشدنی بود، مگه با رنگ که نمی ارزید،چون به هرحال بعد از یه مدت کوتاه در دوباره به روغن کاری نیاز پیدا میکرد ورنگ امیزی در بی فایده میشد وکی یه در بی استفاده ارو روغن کاری میکنه؟!
کوک وارد شد،چهار مرد با سرهای پوشیده شده با کیسه ی پارچه ای به صندلی های معاینه ای بسته شده بودن،برای خودشون سر وصدا میکردن،کوک متوجه شد اتاق عایق صداست چون با این حجم از سروصدای اونها وقتی در بسته بود هیچ صدایی بیرون نمی اومد،علاوه بر چهار مرد اسیر یه زن توی کت ودامن مشکی رسمی و ماسک سفید پزشکی گوشه ی اتاق به دیوار تکیه داده بود.
زن جلو اومد،کوک متوجه شد پوشه هایی رو همراه داره احتمالا مربوط به کار امروز کوک بود،نگاهی به جیب لباس زن انداخت روی تگ اسمش جولز رو با جوهر طلایی نوشته بودن پس کارت ویزیت رو به دستش داد وپرونده هارو گرفت،با دیدن اینکه به جای سه نفر چهار نفر اونجا هستن با اشاره های دست از دختر پرسید که چرا اینطوریه ودختر با همون اشاره ها جواب داد که در لحظه ی اخر اونا نفر چهارم رو گیر انداختن وبخاطر این بی برنامگی عذرخواهی کرد وگفت که با جون رفع ورجوعش میکنن.
کوک سر تکون داد وکتش رو بیرون اوورد.

Brat bunny killsWhere stories live. Discover now