3

6.4K 1K 51
                                    

سلام به همگی
قبل از شروع پارت یه چند کلمه حرف دارم باهاتون
اول اینکه ممنون بابت نظرات خوبتون🤩🤩🤩دوم مرسی بابت ووت هاتون و سوم اینکه لطفا فالوم کنید تا بتونید از اسپویل ها و مینی فیک های مربوط به این فیک هم مطلع بشین😊
همین دیگه لاو یو ال
______________________________________
کوک از خونه بیرون زد،هوای خنک صبح حالش رو جا میاوورد،نفس عمیقی کشید ودنبال ون گشت،ون زرد رنگی منتظرش بودرفت وتوش نشست:سلام جون"
با مرد بزرگتر دست داد،جون ورق هایی از اطلاعاتی که کوک باید میدونست رو بهش داد،کوک پرسید:اون سیاسیه؟"
-نه"
-سلبریتی؟"
-نه"
سرتکون داد:باشه...کی انجامش بدم؟"
-همین حالا...اون توی دفتر کارشه،همیشه اضافه بر سازمان کار میکنه،باید طوری انجامش بدی انگار خودکشی بوده،نیت قول داده حلش میکنه"
-چرا باید بمیره؟"
-فسادهای مالی رو جمع وجور میکنه،اون یه حسابدار ساده اما باهوشه،با مرگش یه ضربه ی بزرگ به یه شبکه ی سیاسی فاسد زده میشه....که خب عملا یعنی تو یه ادم غیر سیاسی رو کشتی ولی کمک بزرگی به سیاست وامنیت اقتصادی میکنی!"
کوک سرتکون داد،کمی بعد اونا به ساختمون نمای شیشه ای بزرگی رسیدن،کوک کارت ورود رو دور گردنش انداخت وتفنگ سی ودو میلی متری رو با دستکش توی جیبش گذاشت.
نوعی از دستگاه های فرستنده ی مغناطیسی رو هم برداشت تا کار فلزیاب های ورودی رو مختل کنن.
باخیال راحت وارد ساختمون شد،میدونست جون دوربین هارو هک کرده ونگهبان های شیفت چیزی نمیبینن،هنوز کسی سرکار نیومده بود،با اسانسور به طبقات بالاتر رفت وبعد پیاده شد.
دفترهایی مثل کلونی زنبور تو در تو ودلگیر بودن،همه خالی اما از نقطه ای صدای فشرده شدن دکمه های کیبورد به گوش میرسید،کوک صدارو دنبال کرد،قدمهاش مثل هروقت دیگه ای صدا نداشت.
به دفتر مورد نظرش رسید،مردی همسن وسال جون اونجا بود وتند تند فاکتورها وگزارش ها رو دستکاری میکرد،کوک از پشت ماسکش اخم کرد،اون از ادمایی که باعث بدبختی بقیه میشدن بدش میومد.
جلو تر رفت،حالا رفلکس نامحسوسی توی مانیتور از خودش میدید اما چیزی نبود که مرد بتونه ببینه،خیلی ناگهانی موهای مرد رو توی چنگ گرفت وعقب کشید،بعد از اون تفنگ رو بیرون کشید وسریع توی دست شوکه مرد گذاشت،اون تقلا میکرد اما کوک اماده تر وقوی تر بود،وقت تلف نکرد،قبلا ازاینکه به مرد اجازه بده تحلیل کنه چی توی دستش گذاشته شده،تفنگ رو زیر گلوی مرد برد وماشه ارو کشید.
خون روی ماسک ولباسش ریخت.
دردی توی تنش پیچید و لبش رو گزید،نفس هاش به شماره افتاد.
مرد رو رهاکرد وبیرون اومد،قبل از خارج شدن از ساختمون لباسهاش رو با یه یونیفرم عوض کرد تا اگر احیانا کسی بیرون بود اون خون ها رو نبینه،تمام مدت سعی میکرد به خون نگاه نکنه.
بیرون دوید وخودش رو توی ون انداخت،جون لبخند زد:کارت خوب بود"
کوک سرتکون داد:منو ببر خونه...حالا!"جون نگاهی به پسر انداخت،اون همیشه یه مشکلی با خون داشت که جون نمیفهمید چیه....قطعا کوک از خون نمیترسید ولی جوری نبود که بشه گفت بهش بی تفاوته.
جون کوک رو به خونه رسوند و اون با عجله خودش رو توی خونه انداخت،قبل از رسیدن به اتاقش شروع به بیرون اووردن لباساش کرد واونا رو اینور اونور پرت کرد وبعد توی اتاقش رفت و در رو به هم کوبید.
با صدای کوبیده شدن در چیم از اشپزخونه بیرون اومد وبا دیدن لباسها همه جا اه کشید،میدونست وی اصلا خوشحال نمیشه از اینکه اونا رو ببینه.
وی هم که صدای در رو شنیده بود کمی بعد بیرون اومد وبا دیدن اون اشفتگی اخم کرد،درحالی که اونا رو برمیداشت راجب اینکه اونا باید منظم باشن غرغر کرد.
چیم فقط خندید وشونه بالا انداخت وبرگشت تا باقی صبحانه اش رو بخوره.
وی دم اتاق کوک رفت ودر زد،پسر جوابی نداد،محال بود توی این مدت خوابیده باشه،خواست دوباره در بزنه که صدای ناله ای رو شنید،اول جا خورد اما بعد با فکر اینکه کوک ممکنه به خودش اسیب زده باشه کمی نگران شد ودر رو باز کرد.
چیزی که دید اصلا شبیه به یه ادم اسیب دیده نبود،چشمهاش گشاد شدن از اینکه دوست کوچولوشون رو دراون حالت دیده.
در سکوت پلک زد وعقب گرد کرد.
تصمیم گرفت لباسهای نا اشنا رو دور بریزه.
بعد به اتاقش پناه برد تا فکر کنه،حالا موفق شده بود کوک رو هک کنه!اونم وقتی که قصدش رو نداشت،نمیدونست چرا یکی بعد از یه قتل باید اینطور با عجله بیاد ودست به خودارضایی بزنه؟
البته حدسهایی میزد که خب نمیتونست خیلی غلط باشه...قبلا راجبش شنیده بود ومیدونست ممکنه حق با خودش باشه.
شنیده بود بعضی از ادمها ممکنه با چیزای عجیب تحریک بشن،چیزایی که حتی تحریک امیز هم نیست،اون چیز میتونه هر چیزی باشه،یکی از رایج ترین چیزها خون بود،برای کسی مثل وی که اطلاعات کافی داشت این عجیب نبود اما اون گیج شده بود.
قدم اول برای یه هکر بدست اووردن اطلاعات بود،قدم بعدی استفاده از اطلاعات بود،حالا وی باید با این اطلاعات چیکار میکرد؟
معمولا هکر ها باج گیری میکردن...اما وی چه باجی میتونست از بانی قاتل بگیره؟!
کمی فکر کرد،کوک به قدر کافی مستاصل به نظر میرسید وبرای کسی مثل وی که شاهد بزرگ شدن اون بچه کنار خودشون بود سخت بود که بخواد اون رو جدی جدی اذیت کنه،نگاهی به لپ تاپ بسته اش کرد،ایده ای گوشه ی ذهنش شکل میگرفت که علاوه بر ازار دهنده بودن وسوسه انگیز هم بود.
کم کم اون ایده پررنگ تر شد وپروبال گرفت،وی لبخند زد،از نظرش ایده بدی نبود،به هرحال همه میدونستن کسی مثل وی در بند اخلاقیات نیست،پس چراکه نه؟
فقط مساله این بود که کوک ممکن بود واکنش بدی نشون بده،درسته وی برای خودش یه هیولا بود اما نمیتونست بگه توی یه برخورد فیزیکی هم همینقدر قدر هست یا نه.
تصمیم گرفت بعد از ناهار از اطلاعاتش درمقابل کوک استفاده کنه وتا اون موقع یه نقشه ی کامل وبی نقص برای متقاعد کردن پسر کوچیکتر بریزه.
کوک باخستگی برای ناهار حاضرشد بدنش طلب خواب میکرد اما گرسنه هم بود،بعد از ناهار درحالی که به هیچ چیز جز خواب فکر نمیکرد توسط وی صدا زده شد:هی کوک؟"
-بله؟"
-میشه باهم حرف بزنیم؟توی اتاق تو!"
با اینکه اصلا روی مودش نبود قبول کرد وهردو پسر توی اتاق ناپدید شدن،وی روی تخت نشست وبهش دست کشید:تخت خوبیه!"کوک کمی جا خورد...خب اون تخت راحتی بود ولی دلیلی نداشت وی ازش تعریف کنه!وی ادامه داد:انقدر خوب که تو بتونی رویاپردازی هات رو روش انجام بدی...درست نمیگم؟"
کوک گیج شد:نمیفهمم چی میگی"
-پس بذار یجور دیگه بگم...تو سردرگمی کوک...خیلی وقته این رو میدونم قبلا نمیفهمیدم چرا،فکر میکردم شاید عذاب وجدان میگیری یا مطمئن نیستی به کاری انجام میدی اما حالا میدونم...همه چیز برام روشنه کوک"
به پسر کوچیکتر نزدیک شد وشونه هاش رو نگه داشت:تو به کمک نیاز داری کوک...اما نمیتونی به کسی اعتماد کنی،پس مجبوری خودت یجوری حل وفصلش کنی...اما بذار بگم که من حاضرم بهت کمک کنم،این بین خودمون میمونه تا هروقتی که خودت بخوای"
کوک از قبل هم گیج تر شد:من نمیفهمم چی میگی!"
وی نیشخند زد:تو و خون یه مشکلای کوچیکی باهم دارین نه؟تو بادیدنش تحریک میشی...درسته؟"
رنگ کوک پرید،این راز بزرگش بود...وی چطور ممکن بود فهمیده باشه؟:تو...چطوری...من...این..."وی اطمینان داد:نگرانش نباش این پیش من میمونه...اگر فقط بذاری کمکت کنم،درغیر اینصورت مجبورم از جون بخوام خودش کمکت کنه،میدونی که این ممکنه باعث ضعف تو توی یه ماموریت بشه وگند بخوره به همه چی!"
کوک نفس های تند کشید: وی..."کم کم گریه اش میگرفت،اون نمیخواست ضعیف باشه...ضعیف بودن منزجر کننده بود دوباره تکرار کرد:وی..."
-فقط بگو میخوای کمکت کنم یا به جون بگم؟!"
ذهن کوک سریع تجزیه وتحلیل کرد،هیچ ایده ای نداشت که وی چطور میخواد کمکش کنه اما مطمئن بود نمیخواد هیچ کس دیگه رازش رو بفهمه پس سریع گفت:تو...کمکم کن!"میدونست به کمک نیاز داره،حق باوی بود اون میتونست باعث ضعفش توی یه ماموریت بشه وحتی به کشتنش بده.
وی لبخند زد:پس باید یسری چیزارو حل کنیم...اول اینکه تو باید یسری کارا رو انجام بدی...اولیش اینکه وارد لینکی بشی که امشب برات میفرستم وبه سوالاتش جواب بدی واخر سر از نتیجه اش برام عکس بفرستی،باشه؟"
کوک سرتکون داد وبینیش رو بالا کشید،وی به ارومی زیر چونه اش زد وموهاش رو به هم ریخت:خرگوش بانمک...حالا نگران هیچی نباش واستراحت کن،باشه؟اصلا فکر نکن توی تله افتادی...ما به هم میتونیم اعتماد کنیم مگه نه؟"
کوک سرتکون داد وسعی کرد لبخند بزنه.

Brat bunny killsWhere stories live. Discover now