4

5.7K 981 35
                                    

بعد از رفتن وی کوک حس بیچارگی داشت ودوست نداشت تنها بمونه،پس سراغ گزینه ی همیشگیش رفت:چیم
پسر بزرگتر توی اتاقش روی تخت دراز کیشده بود وبا گوشیش بازی میکرد که کوک داخل شد:چیم..."
پسر نیمخیز شد:هی کوک...خوبی؟"
کوک سرتکون داد ومثل یه بچه توی تخت کنار چیم خزید وبا بغل کردنش سرش رو توی قفسه ی سینه اش دفن کرد،چیم اه کشید،همه ی اونا گاهی اینجوری میشدن،هیچکدوم دلیلش رو نمیپرسید وفقط سعی میکردن همدیگه ارو اروم کنن.
هرکسی روزای بد خودشون داره،نه؟
چیم متقابلا کوک رو بغل کرد وسعی کرد با دست کشیدن به موهاش ارومش کنه.
شب با لرزیدن گوشی،کوک مجبور شد ایمیل جدیدش رو باز کنه،هیچ راهی نبود که بتونه وی رو دور بزنه،چون پسر بزرگتر دقیقا توی اتاق بغلی بود واگر خیلی لفتش میداد حتما میومد تا ببینه چرا کوک جواب نداده.
لینک ابی رو باز کرد،سوال های چند گزینه ای که با رنگ سبز روی صفحه ی سیاه به ترتیب چیشده شده بودن،همه چیز دقیق پرسیده شده بود وکوک فقط میتونست بهشون جواب بده ولی حتی نمیدونست اونا چه کمکی بهش میتونن بکنن!با بالا اومدن نمودار نتایج کوک حتی بیشتر گیج شد،هیچ کدوم از کلمات رو درک نمیکرد،اما به هر حال ازش اسکرین گرفت وبه وی ایمیلش کرد.
توی اتاق مجاور وی درحالی که قهوه ی سرد میخورد ایمیل جدیدی که خیلی خیلی منتظرش بود رو باز کرد وبا دیدن نمودار ها لبش رو گزید:هشتاد وچهار درصد؟!هوم...تو بانی تر از چیزی هستی که فکر میکردم...واین..."به دومین نمودار نگاه کرد وزمزمه وار ادامه داد:گستاخ؟! اوه...پس تو یه بانی گستاخ هستی!مورد علاقه ام!"
اهسته از اتاقش بیرون رفت ووارد اتاق کوک شد،پسر روی تختش نشسته بود وبی حوصله یکی از کمیک های تخیلیش رو میخوند،وی میتونست اون شماره قدیمیه:هی کوک"تونست لرزش خفیف پسر کوچکتر رو ببینه...به خودش نمیتونست دروغ بگه اون از اینکه ازش بترسن خوشش می اومد اما نمیتونست به اموخته هاش هم خیانت کنه،روی تخت نشست:من نتیجه ات رو بررسی کردم...من کمکت میکنم،باهم درستش میکنیم."
کوک نامطمئن سرتکون داد،صادقانه اون داشت از این پسر میترسید،وی اصرار کرد:چرا اخیرا توی چشمهات ترس میبینم؟میدونی کوک که نمیتونی گولم بزنی!تو از من ترسیدی ولی دلیلی برای اینکار وجود نداره،باور کن!من هنوز همون وی ام...هیچ فرقی نکردم من فقط میخوام کمکت کنم خواهش میکنم اینطوری از من نترس!"
کوک اب دهنش رو قورت داد وتوجه وی رو به سیب گلوش جلب کرد،وی دستش رو نگه داشته بود:من نمیدونم چی درانتظارمه....این من رو میترسونه...من دیگه یه نوجوون تحت تعلیم نیستم که با کله برم تو دل ماجرا"بعد خندید وادامه داد:فکر کنم بیشتر از اونی که باید ترسو شدم!"
وی نفس عمیقی کشید:ببینم کوک...تو باور داری که من بهت صدمه نمیزنم؟"
کوک سرش ر وتکون داد،وی ادامه داد:باور داری میخوام کمکت کنم؟"
کوک مجددا سرتکون داد:پس بهم اعتماد کن....مثل همه ی وقتایی که توی اطلاعات هدف هات بهم اعتماد میکنی،مثل دوره ی اموزش که چشم بسته با صدای من جلو میرفتی...یادته؟"کوک با به یاد اووردن اون روزها لبخند ضعیفی زد:من بهت اعتماد دارم وی"
-پس دیگه اینطوری با دیدنم نترس!"
-قول میدم"
وی لبخند زد وسرتکون داد:فردا اولین جلسه ارو شروع میکنیم...فقط یه اشنایی ساده با کاراییه که قراره انجام بدیم پس راجبش نگران نباش،باشه؟"کوک لبش رو خیس کرد:باشه"
روز بعد کوک و وی بعد از صبحانه اتاق مهمون رو اشغال کردن،وی یسری کاغذ یادداشت ویه خودکار داشت واز کوک خواست هرجا راحته بشینه وکوک هم صندلی میز ارایش رو انتخاب کرد:خب کوک...تو سوالای روز قبل رو جواب دادی اما هنوز یچیزایی هست که من باید بدونم،قبل از اینکه توضیحاتم رو شروع کنم،فقط میخوام بدون خجالت یا هرچیز دیگه بهشون جواب بدی...باور کن خیلی خیلی مهم ان"
-با...باشه"
-بسیار خب،اول از همه تو چه گرایش جنسی ای داری"
کوک جا خورد،اب دهنش رو قورت داد وکمی جابه جا شد،وی بیشتر توضیح داد:خوب وبا دقت بهش فکر کن کوک،تاحالا خودت رو با همجنس خودت تصور کردی؟یا حتی روابط همجنس رو دیدی؟"
کوک با شک جواب داد:دیدم..."-خب؟چه احساسی داشتی؟برات غیر عادی یا غیر قابل هضم بوده؟"
-ن..نه"
-ازش خوشت میاد؟برات جالبه که بخوای امتحان کنی؟"
-من...نمیدونم!"
کوک عصبی بود،درواقع هیچوقت به این فکر نکرده بود که دوستداره روابط اینده اش چطور باشه،صادقانه اونا به ندرت درگیر رابطه ای میشدن مگر اینکه میتونستن با یه نفر مثل خودشون اشنا بشن یا یه کسی که بتونه باهمه ی شرایطشون کنار بیاد،مورد دوم خیلی خیلی نادر بود چون اگر حتی شریکشون یبار هم پاش رو کج میذاشت چاره ای جز کشتنش نداشتن که با اون وضع همه چیز تبدیل به یه تراژدی خیلی خیلی مضحک میشد وکمتر کسی دنبال عشق یا رابطه ی پایدار میرفت،بقیه اغلب با یه وان نایت سرو ته همه چیز رو هم میاووردن.
وی سر تکون داد:باشه...پس تورو یه بای درنظرمیگیریم...خب سوال بعدی،درباره ی بدن خودت چ نظری داری؟"
چشمهای کوک گشاد شد:ببخشید؟"
وی توضیح داد:ببین وقتی بدون لباس خودت رو میبینی...چه نظری درباره ی خودت داری؟دوست داری کسی ببینتت؟یا احساس بدی راجب بدنت داری ومیخوای همیشه جلوی بقیه لباس پوشیده باشی؟"
-من از بدنم بدم نمیاد!" کلمات با احساسات مختلفی از دهنش خارج شد،با تردید ادامه داد:اما خوشم نمیاد مثل یه مدل برهنه باشم"
وی لبخند زد:البته که نه...این خوبه که اعتماد به نفس خوبی داری...خب به عنوان سوال اخر،تو از خون دیدن تحریک میشی...درد چطور؟"
-در..د؟"
-بله درد"
-من...نه...صد در صد نه....درد باعث میشه بیقرار بشم وبخوام از شرش خلاص بشم"
-خب پس به عبارت دیگه همه ی حواست رو معطوف خودش میکنه اما بدون لذت؟"
-شاید؟!"
وی سرتکون داد:بسیارخب...من چیزایی که لازم بود رو حالا میدونم فکر کنم منصفانه باشه یه نمای کلی از کاری که قراره بکنیم رو به تو بدم"
کوک صاف نشست،وی دستهاش رو به هم قلاب کرد:تست تو به من نشون داد که تویه روپ بانی گستاخی!"
-یه چی؟!"
وی نخودی خندید:گیج شدی میدونم خب اینایی که گفتم چیز بدی نیست،روپ بانی از بانداژ خوششون میاد نپرس بانداژ چیه چون اگر بگم میترسی وترس چیز خوبی نیست درصورتی که بانداژ واقعا ترسناک نیست...به هرحال امتحانش میکنیم طبق چیزی که تست میگه تو باید خوشت بیاد...ولی اگرم نیومد،هیچ اشکالی نداره،درباره ی بخش گستاخ یعنی تو راحتی تسلیم نمیشی،احتمالا برای هرچیزی قراره چون وچرا بیاری واحتمال خیلی بیشتر دست به تلافی بزنی  از الان باید بدونی من باهاش مشکلی ندارم ولی به این معنی نیست که جواب کارای بدت رو نمیگیری،چون اموزش وخشم دوتا مقوله ی جدا از همن هرکاری که من میکنم برای اموزش ذهن توئه نه برای تخلیه ی خشم،متوجهی؟"
-فکرکنم"
-خیلی خب کاری که من مد نظرمه که انجام بدم اموزش ذهن وبدن توئه،در قدم اول باید حساسیتت نسبت به خون رو ازبین ببریم...اینکه از درد خوشت نمیاد یه راه عالی رو برای اموزش ذهنت برامون باز میکنه،قدم بعدی اینه که به طور کلی جلوی تحریک شدنت رو بگیریم،مگر مواقعی که لازم باشه...شاید این گیجت کنه ولی قول میدم همه چیز ساده تر از چیزی باشه که فکر میکنی،برای شروع من زیر زمین رو اماده کردم اونجا کاملا تمیز شده پس نگران چیزی نباش دلیلی که اونجا میریم اینه که حتی با حضور چیم هم راحت باشیم وتو معذب نشی بعد کم کم راجب اینکه این کار رو تا کجا پیش ببریم توافق میکنیم...قبل از شروع من باید بدونم تو حاضری همه جور به من اعتماد کنی واجازه بدی از هر راهی که میدونم کمکت کنم؟"
کوک ابروهاش رو بالا انداخت:اگر قرار نباشه کشته بشم نه...هیچ مشکلی باهاش ندارم"
وی خندید:نگران نباش....خب برای شروع بیا هم اتاقی بشیم...من برات توی کمدم جا باز کردم میتونی از نصف کشوهامم استفاده کنی."
کوک سرتکون داد،وی ورق هایی که حالا چندتا جمله روشون یادداشت کرده بود رو مرتب کرد:خب...پس منتظرتم کوک...تا اخر امشب وسایلت چیده شده توی اتاق منن...ویادت باشه باید کاملا مرتب باشی وگرنه قول نمیدم دفعه ی بعد از کلماتم استفاده کنم!از فردا کارمونو شروع میکنیم بانی!"وموهای کوک رو به هم ریخت،کاری که همیشه انجام میداد.
تا پایان روز کوک مطیعانه وسایلش رو به اتاق وی منتقل کرد وبه هیچ عنوان هم جواب چیم که مدام بالا پایین میپرید ودلیل این جا بجایی رو میپرسید رو نداد،اخر سد وی پشت یقه ی چیم رو گرفت وگفت بهتره بجای اینهمه به نمایش گذاشتن کیوت بودنش بره وبرای اونها شام اماده کنه.

Brat bunny killsWhere stories live. Discover now