part" 44

4.4K 920 792
                                    

[ووت یادت نره ؛) ]
متن چک نشده "_"

.
.
.
.

-خسته نباشید خلبان کیم.
سرش و بالا گرفت و با تکون دادن سرش جواب داد: ممنون...شماهم خسته نباشید‌.
هر سه نفر با لبخند تا کمر خم شدن و تشکر کردن.

بعد از رفتن کاراموزا...دکمه ی اخر لباسش و بخاطر گرما باز کرد و گوشیش و روشن و تو پیام هاش رفت.
تو همین حین قدم های محکم و ارومش و سمت اتاقی داد ‌که وسایلشو اونجا گذاشته.

جونگکوک به پیامش جواب داده بود.
[-باید یه چیزی بهت بگم ته...هرموقع کارت تموم شد بهم زنگ بزن.]
انگشتش روی شماره ی پسرو لمس و اونو در گوشش گذاشت.

در اتاق و باز کرد و واردش شد و همین حین بخاطر خنکیه داخل اتاق لبخندی زد.
سمت کیفش رفت که صدای اروم وبم جونگکوک تو گوشش پیچید.

-ته؟
یکی از ابروهاشو بالا داد.
-جونگکوک!...بیدارت کردم؟
صدای نفس عمیق و خش خشی پشت گوشی اومد.

-باید بیدار میشدم...منتظرت بودم، حالت خوبه؟
لبخند محوی رو لب تهیونگ نشست و دستی بین موهاش کشید...
حقیقتا عادت به این اهمیت دادن ها نداشت...
با اینکه هیونگاش و سوهی همیشه بهش اهمیت میدادن، ولی جنس این با همشون فرق داشت...

دلنشین تر بود.

-خوبم رز...

سکوتی پشت گوشی ایجاد شد که تنها صدای نفس های جونگکوک شنیده میشد...
نفس هایی عمیق و تند...

-دست از اینکار بردار.
صداش جدی شده بود...لرزشی که تو صداش بود عجیب و لذت بخش بود و تهیونگ خوب میدونست میتونه چه تاثیری روی پسر کوچیک تر بزاره...
یکی از ابروهاش و بالا داد و جلوی پنجره قدیه داخل اتاق ایستاد و به هواپیمایی خیره شد که داره ارتفاع میگیره.

-چه کاری؟
-لرزوندن قلبمو...
لبخندی گوشه ی لب تهیونگ نشست و سرش و با شیطنت پایین انداخت...
قطعا اگه جونگکوک این قیافه ی شیطنت بارشو میدید عقلشو میبوسید میزاشت کنار و کنترلشو از دست میداد.

گاهی واقعا عجیب میشد.

-درمقابل تو نمیتونم کنترلش کنم.
-الان داری لاس میزنی؟
نیشخند زد: نمیتونم؟
دوباره صدای خش خشی پشت گوشی اومد و بلافاصله انگار در چیزی بسته بشه.

-لعنت...اینکارو باهام نکن ته...
تهیونگ تک خنده ای کرد و با یک دست دونه به دونه دکمه های لباسش و دراورد تا عوضشون کنه.
-اگه بکنم چی میشه؟
پوفی کشید و با یکم مکث جواب داد.

-یک هفتست ندیدمت...باور کن اگه ادامه بدی همین الان هرجا که باشی میام پیشت، اصلنم برام مهم نیست کار داری یا نداری.
لباسشو با خم کردن شونه هاش دراورد و روی صندلیه کنارش انداخت.

-یعنی دلت برام تنگ شده؟
-...تو نشده؟
گوشه ی لبش بالا رفت و بی حرکت خیره به صندلی ایستاد‌‌‌...
زبونش و با ملایمت روی لبش کشید و نذاشت سکوتش طولانی بشه...

Whiskey[ویسکی]Where stories live. Discover now