part"6

2.3K 468 313
                                    

[ووت]

.
.
.
.

سردرگم بود...
حس عجیبی داشت‌...
انگار همه چیز براش دور و تار بود...
حتی حس کرد خودش دور و دور تر شد...

مثل گردش دور یه شیعِ محو بود که محو و محو تر میشه...
حسی رو داشت که وقتی از یه بلندی به پایین نگاه میکنی به جونت میفته...اما اونجا هیچ بلندی نبود...

پاهاش و حس نمیکرد اما راه میرفت، بدون اینکه بخواد یا اراده ای داشته باشه...
رنگ های اطرافش انگار توهم مخلوط شده بود...
یک دست نبود...
عجیب و پر از تَرَک تَرَک های چهارخونه...

یک ان کل فضای اطرافش سیاه شد...
حاله ای از روشنایی درست تو دل تاریکی سمتش تابید و باعث شد بازم ناخداگاه و بدون اختیار سمتش قدم برداره...

حس معلق بودن داشت اما روی زمین راه میرفت؟
زمین؟
نه...اون زمین نبود...انگار مثل یه تیکه سنگ سیاه بزرگ بود اونم درست وسط زمین و اسمون...

پس چطور داره روش قدم میزنه؟
نور بیشتر میشد و بیشتر...اینقدر که انگار میخواد تو جسم و روحش نفوذ کنه‌.‌..

ترسید...چون حاله های نور مثل چند اسبِ نورانی تغیر شکل دادن و سمتش حمله کردن...
مثل یک حمله بود.‌..
میخواستن لهش کنن...
یا میخواستن درونش نفوذ کنن؟

میخواست فرار کنه میخواست برگرده اما نمیتونست...
پاهاش قفل شده بود‌...
تنش یخ زده بود‌...

اسب ها وقتی نزدیکش شدن دوباره تغیر شکل دادن ...و حالا شبیه به تیکه های کاج شدن...
تیکه هایی که سمتش پرتاب شده و حالا...

حالا...

درست تو قبلش فرو رفت و حسِ سوزش ...

-تهههه...تهیونگگگ چشماتو باز کن...تهیونگ بیدار شو تهههه...
با سیلی که تو صورتش خورد چشماش تا اخر باز شد و به سقف بالای سرش نگاه کرد...

نفسش تو سینه حبس بود...
چند ثانیه بی حرکت موند و به سقف بالای سرش خیره...
گیج بود...
خیلی گیج...

دستی رو شونش نشست و بلافاصله صدای اروم سوهی تو گوشاش پیچید...
-تهیونگ عزیزم ببخشید...نمیخواستم بزنمت اخه بیدار نمیشدی...داشتی کابوس میدیدی حالت خوبه؟
بلافاصله نفسش و با فشار بیرون داد که باعث شد سرفه کنه...

به کمک دختر روی تخت نشست و به تاج تخت تکیه داد...
عرق کرده بود و حس میکرد اتاق سرده...
لیوان ابی روبروش گرفته شد...

بدون حرفی لیوان و گرفت و یه نفس سر کشید...
گلوش انگار تازه و سرفش قطع شد...

-خوبی؟
پسر بدون نگاه کردن به سوهی، دستی بین موهای نمکناکش کشید و به عقب برد.
اب دهنش و قورت داد و نفس عمیق دیگه ای کشید...

-خوبم‌...

انگار که صداش از ته چاه در میاد...
خش دار و عمیق‌‌‌‌...
این چه کابوسی بود؟
چرا هیچ سر و تهی نداشت؟...انگار نمیفهمید اصلا چی بود؟
فقط یادشه یه خواب مسخره و درهم ورهم دیده بود... اما ترسیده بود و براش عجیب بود...حس عجیبی داشت.

Whiskey[ویسکی]Where stories live. Discover now