part" 12

2.2K 431 385
                                    

[ووت+کاور یادت نره]
ببخشید دیر اپ شد 💜

.
.
.
.
.

-روز به خیر رعیس...پرونده ها و نمودار های سود و ضرر این ماه و خواسته بودین.
پسر الفا همونطور که سرش تو لبتاپ بود و چیزی رو تایپ میکرد، با شنیدن حرف منشیش فقط سرش و تکون داد...

-بزارش رو میز...
-بله چشم.
دختر امگا برگه هایی که از جونشم مهم تر بودن و به ارامی و ظریفی روی میز گذاشت و حواسش بود اونارو از لیوان قهوه ی رعیسش دور کنه...

چرا که اگه حتی رعیسش دستش به لیوان بخوره و خدای نکرده اون روی پرونده ها چپه و خالی بشه، این اخرش خودشه که مجبوره استعفا بده یا از شدت گریه سکته کنه و به پای رعیسش بیفته برای بخشش برای زندگیش...

نگاهش و از لیوان قهوه ی مرموز و عصاب خورد کن گرفت و وقتی فهمید الکی اونجا وایساده لبخند زورکی زد و خم شد...
-چیز دیگه ای احتیاج دارین رعیس؟
پسر الفا انگار خیلی درگیر بود چون حتی متوجه ی دختر امگا نشد و همینطور سرش تو لبتاپ بود...

اون همین بود....وقتی وقت کار میشد جونگکوک هیچکس و نمیشناخت و نمیدید...
دختر وقتی دید جوابی قرار نیست دریافت کنه سرش و برای خودش تکون داد و دوباره به لیوان قهوه نگاه و چشم غره ای بهش رفت...
چرا امروز حس خوبی به این لیوان نداره؟

راهش و گرد کرد و سعی کرد در سکوت و ارامش فقط اینجا رو ترک کنه و با ارامش پشت میزش بشینه و رمان بخونه...
صرفا کارش اینجا فقط بردن و اوردن پرونده ها بود و کار اصلیه رعیس رو دستیارش هنری انجام میداد...

میشه گفت تمام کار هارو اون انجام میداد...
بیچاره...

دستش به دستگیره ی در نرسیده بود که در با شتاب باز و بینیش انگار از شدت ضربه تو رفت و داخل صورتش فرو شد...
اخ بلندی گفت که صدای شادِ فردِ کنار در به گوشش خورد.

-کوککک...اوه خدای من سونی چه بلایی سرت اومده؟
چرا بجای ابراز پشیمونی داره با خوشحالی اینو به دختر بیچاره میگه؟
جونگکوک بدون بالا اوردن سرش با همون جدیت گفت: اگه درو مثل وحشیا باز نمیکردی الان بینی داشت.

دختر که از شدت خجالت و درد سرخ شده بود...با چشمای اشکی سرش و خم کرد و تند تند تعظیم کرد: من...من خوبم...روز،بخیر...

و بعد از کنار پسره ایستاده کنار در رد شد و ناپدید شد...
پسر با همون لبخند دیوثانه ی همیشگیش که رو لبش خودنمایی میکرد درو بست و بهش تکیه داد و به جونگکوک خیره شد.

-هی رفیقققق...چه خبرا؟
جونگکوک دستش و روی موس گذاشت و با حرکت کردنش جوابشو داد: باور کن الان وقت مسخره بازیاتو ندارم یونگ.

یونگی خنده ای کرد و از در فاصله و رو مبل روبروی میز کوک نشست و پاهاش و رو میز روبروش دراز کرد...
با لحن خسته ولی همچنان شاد گفت: شنیدم میخوای واسه همسر عزیزت کادوی تولد بگیری.

Whiskey[ویسکی]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu