𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 34_ !فرار یا قرار

287 35 24
                                    

صدای نهیب برخورد در به دیوار، باعث میشه از جا بپره و با چشمهای درشت شده، به سوون که وارد اتاق شد، نگاه کرد....
× تمام این مدت اینطوری خودتو قایم میکردی؟ با خوابیدن با رئیس جئون؟
حیرت زده و ترسیده به سوون که با مردی قوی هیکل به سمتش میان و دو تا دستاش رو میگیرن، نگاه میکنه : درباره ی چی حرف میزنی؟ متوجه نمیشم
سوون پوزخندی میزنه و بلند میگه : دهنتو ببند و فقط حرکت کن!
لیسا با حرص لگدی به پای مرد قوی هیکل میزنه و با داد میگه : ولم کن! تا جونگ کوک نیاد، هیچ جا نمی...
کشیده ای که به صورتش میخوره، باعث میشه جملش نصفه بمونه.... اینجا چه خبر بود؟!... چی باعث شده بود اینطوری باهاش رفتار کنه؟!...
با وحشت به سوون نگاه میکنه که میگه : گفتم دهنتو ببند
و توسط اون دو نفر کشیده میشه.... نه نه.... امکان نداشت فهمیده باشن.... اگه نه.... پس دلیل این کاراشون چی بود؟!.... انگار مغزش قفل کرده بود و قدرت انجام هر کاری ازش گرفته شده بود..‌..
اگه فهمیده بودن.... پس امشب چی میشد؟!... یعنی میکشتنش؟!.... حتی اگه‌ به قیمت جونش هم تموم میشد، قصد نداشت اسمی از گونگ یو ببره....

_________________________________________

.

+ اماده ای؟
با تعجب برمیگرده و به تهیونگ رو تو چهارچوب در میبینه: نه هنوز
تهیونگ به طرفش میاد و دستش رو میگیره : گفتم چیزی لازم نداریم همینطوری بیا
_ خب چرا نمیگی چیشده؟ چرا انقدر پریشونی؟
تهیونگ بی اعصاب تر از همیشه داد میزنه : سوال نپرس! فقط بیا بریم
با تعجب و ترسیده به چهره ی قرمز شدش نگاه میکنه.... ترجیح میده چیزی نپرسه.... پس فقط سرش رو آهسته تکون میده : بریم
دستش توسط مرد کشیده میشه و با خارج شدن از اتاق، از پله ها پایین میره....
_ نمیخوای بگی کجا میریم؟
جوابی دریافت نمیکنه و این به استرسش دامن میزنه.... دلیل رفتار های عجیب تهیونگ چی میتونست باشه؟
به دنبال تهیونگ، در پایین پله ها وارد راهرویی تاریک میشن که جنی نمیدونه انتهاش به کجا ختم میشه....
انقدر تاریک و ساکته که خودشو به تهیونگ میچسبونه و بازوی مرد رو فشار میده.... فشار دست تهیونگ روی دست چپش، نشون از دلگرمی حضورشه....
_ نمیخوای چیزی بگی؟
و باز هم جوابی جز نفس های عصبی مرد، نمیگیره....
با رسیدن به انتهای راهرو، به دری آهنی و قدیمی میرسن.... تهیونگ با کلید در دستش، درو باز میکنه....
جنی با تعجب به بیرون نگاه میکنه و متوجه فضای پشت عمارت که به جنگل راه داره، میشه....
پس این در میانبر به اینجا بود....
با خروج از در مخفی، تهیونگ قفلش میکنه و بعد به دختر نگاه میکنه....
با تمام جدیتی که داره، میگه : هر وقت بهت گفتم بدو، میدویی و به هیچ وجه پشت سرتو نگاه نمیکنی! فهمیدی؟
با نگرانی میپرسه : چرا اینکارو میکنی؟
تهیونگ کلافه دستی لای موهاش میکشه و با جدیت میگه: چیزی نپرس فقط کاری که گفتمو انجام بده
جنی با بغضی که تازه به گلوش راه پیدا کرده، میگه : حداقل بهم قول بده اتفاق بدی نمیفته
تهیونگ کلافه نگاه از صورت مظلوم و پر بغض جنی میگیره و میگه : قول میدم حالا زودباش
و با کشیدن دوباره ی دستش، به سمت درخت ها پا تند میکنه.... جنی با همراه شدن با تهیونگ، به اون سمت میره.... مسیر تاریک بین درخت ها با نور آفتابی که از لابه لای برگهاشون عبور میکنه، کمی روشن شده....
چشمش به مردی میخوره که دور تر از آنها به ماشینی تکیه داده و منتظر ایستاده....
اول با تردید جلو میره اما همینکه چهره‌اش واضح میشه، تردیدش رو کنار میزاره.... هومین بود که منتظرشون ایستاده بود....
با رها شدن دستش توسط تهیونگ و بعد صدای فریادش، وحشت زده قدم هاش رو تند میکنه : بدوووو!
با تمام توانی که داره، میدوعه و خودشو به هومین که در ماشینو باز میکنه، میرسونه و سوار ماشین میشه....
تازه برمیگرده تا تهیونگ رو ببینه اما.... با ندیدنش، حس میکنه قلبش از حرکت ایستاده....
_ تهیونگ!
میخواد از ماشین پیاده بشه که هومین درو میبنده و با نشستن در جایگاه راننده قفلش میکنه....
_ صبر کن تهیونگ نیومده هنوز
با روشن شدن ماشین و حرکت کردنش، داد میزنه : گفتم صبر کن!
هومین بدون اینکه جواب بده، ماشین رو به حرکت در میاره و اهمیتی به داد و فریاد های جنی نمیده....
به جاده که میرسن، احساس دلشوره ی عجیبی به وجود دختر سرازیر میشه

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें