𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 25 _ برادر!؟

353 46 27
                                    


" همونطور که سرش رو زانوهاش قرار داره، به در بسته تکیه میده و گوله های اشک به صورتش راه پیدا میکنن.... خیلی وقته که شبا از خواب بیدار میشه و پشت در بسته ی اتاق مادرش گریه میکنه....
راهروی تاریک و خالی، تنها همدم شبهای پر ترس و غمگین این پسر بچس....
صدای قدمهای آهسته و آرومی، باعث میشه سریع چشم باز کنه و سرشو بالا بیاره.... با دیدن جسم کوچیکی که تو تاریکی بهش نزدیک میشه، اخمی میکنه.... پسر بچه بالاسرش می ایسته.... حتی تو اون تاریکی هم میتونه صورت زخمی و دستهای کبودش رو ببینه....
+ چرا اومدی اینجا؟
پسر کوچکتر، با چشمهای گرد و مظلومش که به شدت شبیه به چشمهای مادرشونه، به تهیونگ خیره میشه و با بغض میگه : دلم برای مامانی تنگ شده
لحن غمگین و لرزون پسر بچه، هر دلی رو به درد میاره.... تهیونگ با ناراحتی سرشو به در تکیه میده و چیزی نمیگه.... جانگ کوک پنج ساله کنارش میشینه و به آرومی گریه میکنه....
لرزش بدن پسر کوچک رو حس میکنه و برای اولین بار خودش رو تو این پسر میبینه.... برای اولین بار تمام نفرتی که بهش داره، از بین میره و برای یک لحظه، حسی شبیه به دلسوزی بهش پیدا میکنه.... دلش میخواد دست پسر بچه رو بگیره و به عنوان برادر بزرگترش برای اولین بار بهش دلداری بده.... نمیتونه ببینه که اونم مثل خودش اینطور با حسرت بزرگ بشه.... میخواد چیزی بگه اما حرفی برای زدن نداره.... اون فقط یه پسر بچه ی هشت ساله بود که از بچگی نه مادرش براش مادری کرد و نه پدرش، پدری.... کسی که تو این عمارت بزرگ بین این همه آدم، پر از تنهایی و حسرت بود.... حسرت اینکه برای یکبارم که شده، یک نفر بهش اهمیت بده.... بچه ای که حتی یک نفر حاضر نشد پیشش بمونه و آرومش کنه.... حالشو بپرسه و بهش بگه همه چیز درست میشه....
پس بدون اینکه حرفی بزنه، چشمهاش رو بست چون خودشم نمیدونست چطور باید تو اون سن کم به کسی دلداری میداد در حالی که هیچی ازش نمیدونه!؟"
آقای کیم.... مردی که روزی پدر صداش میزد، چه بلایی سر این بچه ها آورده بود!؟... چیکارشون کرده بود که تو اون سن کم به جای رویا پردازی های کودکانه برای آیندشون، بار ها آرزوی مرگ میکردن!؟
"پایان فلش بک"

_________________________________________

با تیری که سرش میکشه، به آرومی چشم باز میکنه.... تو اتاق خودشه.... بی توجه به سردرد سرسام آوری که داره، نیمخیز میشه و روی تخت میشینه.... سرش رو بین دستاش میگیره و پلکهاشو روی هم فشار میده.... ای کاش میشد بمیره و به جاش انقدر درد نکشه.... حالا که دوباره جنی ترکش کرده، دلیلی برای ادامه ی زندگیش نداره.... نمیخواد دنبالش بگرده.... چون دیگه براش ثابت شده دختر به اندازه ای نسبت بهش تنفر داره که شب آخر حاضر شد اونطور نقش بازی کنه و بره....
یاد چهره ی دوست داشتنیش، موقعی که با عشق بهش خیره شده بود، میفته.... نه.... امکان نداشت اون نگاه ها و حرفها الکی باشن!... چشمهای دختر بعد از سالها با عشق به تهیونگ نگاه میکرد و تهیونگ میتونست صداقت اون چشمها رو ببینه....
صدای باز شدن درو میشنوه و پشت بندش سلام هومین، باعث میشه سر بلند کنه....
چشمش به جانگ کوکی که پشت سر هومین با خونسردی بهش خیره شده، میفته....
هومین میخواد چیزی بگه،که با جمله ی تهیونگ ساکت میشه : میتونی بری
چند ثانیه با گنگی به مرد نگاه میکنه.... کم پیش میاد که مرد بخواد بدون حضور اون با کسی صحبت کنه.... اونم با جانگ کوک!....
سری تکون میده و با نگاه گرفتن از تهیونگ، از اتاق خارج میشه و در رو میبنده....
با خروج هومین، از روی تخت بلند میشه و به طرف میزش میره....
جانگ کوک دست به سینه به دیوار تکیه میده و به حرکات تهیونگ خیره میشه....
تهیونگ همونطور که گردنبندی آشنا رو از کشو خارج میکنه، آهی میکشه.... گردنبندی نقره ای رنگ که پلاکی به شکل اشک داره....
جانگ کوک با دیدن گردنبند مادرشون، تکیه اش رو از دیوار میگیره و قدمی به طرف تهیونگ بر میداره : این...این...چرا... دست توعه؟
تهیونگ با لبخندی محو، در حالی که به گردنبند خیره شده میگه : اون موقع فکر میکردم حرفای اطرافیانم دروغه... فکر میکردم... سوجین...
آهی میکشه و با نگاه کردن به جانگ کوک ادامه میده : فکر میکردم برای یکبارم که شده، منو پسر خودش بدونه اما... اون زن... حتی تا لحظه ی مرگ هم... اسم تو رو آورد... حتی اون موقع هم حرفی برای گفتن به من نداشت... حتی همونجام نگفت چرا بی دلیل منو از حق مادریش محروم کرد
گردنبند رو به طرف جانگ کوک که با گنگی بهش خیره شده، میگیره : حتی اون موقع هم اینو داد که بدمش به تو ولی...
سرش رو پایین میندازه و ادامه میده : اون موقع که پر از حس نفرت بودم، اینو حق خودم میدونستم که گردنبندو داشته باشم... داشتم خودمو گول میزدم... نمیخواستم ازت ببازم... برای یکبارم که شده...
خنده ای پر تمسخر میکنه و انگار که غرق در گذشته ها شده، در ادامه میگه : فکر میکردم... تو مادر منو دزدیدی و حق اینو نداری که تنها یادگاریشم ازم بدزدی... اما...
دوباره سرش رو بلند میکنه و در حالی که به چشمهای جانگ کوک که حالا پر شده خیره میشه، میگه : حالا میفهمم که نمیشه حقیقت رو پاک کرد... من فقط با قبول نکردنش، داشتم خودمو گول میزدم... اما الان... دیگه برام مهم نیست... الان که دیگه دلیلی براش ندارم... تو بردی جانگ کوک... هم سوجین و هم... جنی رو...
جانگ کوک با شنیدن اسم جنی، نگاهش متعجب میشه....
تهیونگ به برادرش نزدیک میشه و با گرفتن دستش اونو بالا میاره و گردنبند رو داخل دستش قرار میده : جنی نمیتونست تنهایی بره و تنها کسی که میتونست کمکش کنه، تو بودی
جانگ کوک کوک میخواد چیزی بگه که با جمله ی تهیونگ، ساکت میشه : دیگه مهم نیست... حالا که همه قبول کردن ترکم کنن، اصراری به موندنشون ندارم
و با کشیدن نفس عمیقی، نگاه از پسر میگیره و به طرف تخت برمیگرده....
اولین باره که تهیونگ انقدر با آرامش و غمی که هیچوقت بروزش نمیداد، باهاش صحبت میکنه.... اولین باره که انقدر درمونده و.... تنها!؟ به نظر میرسه....
تهیونگ با نشستن روی تخت، سرش رو بین دستاش میگیره و به آرومی خطاب به جانگ کوک که بلاتکلیف جلوی در ایستاده، میگه : میتونی بری
چند ثانیه ای به مرد خیره میشه.... دلش میخواد چیزی بگه حرفی بزنه برای.... دلداریش!؟... اما لبهاش از هم باز نمیشن....
بعد از مدتی، نگاه از مرد میگیره و بدون حرفی از اتاق خارج میشه....

_________________________________________

لبخندی به خونه ی تمیز شده میزنه.... بعد از مدت ها احساس آرامش و راحتی میکنه.... فکر اینکه میتونه بالاخره جایی که میخواد به زندگیش ادامه بده، خوشحالش میکنه....
جعبه ای که وسایل مادرش داخلش قرار دارن رو بلند میکنه.... از خستگی زیاد، جعبه از دستش میفته و محتویات داخلش روی زمین پخش میشن.... پوفی میکشه و روی زمین میشینه.... درسته خستس ولی این دیگه آخریه و همه چیز تا الان جابجا شده.... ناخودآگاه با دیدن وسایل مادرش لبخندی روی لبش میشینه.... دستمال گردنش، کارت شناساییش، دفترش، عطرش و....
چشمش به پاکت نامه ای که روی زمین افتاده، میخوره.... "برای جنی" روی پاکت نوشته شده و همین دو کلمه به شدت متعجبش میکنه.... با کنجکاوی برش میداره و بازش میکنه.... تعدادی کاغذ پر نوشته و تا شده، داخلشه.... کاغذ هارو خارج میکنه و بازشون میکنه.... شروع به خوندن اولین کاغذ که همون رو قرار داره، میکنه....
(" می-۱۹۹۱"
داخل حیاط منتظر سوجین بودم.... طبق معمول دیر کرده بود.... بعد از چند دقیقه دیدمش که از ورودی دانشگاه اومد داخل.... صورتش پر از هیجان و خوشحالی بود.... انگار اتفاقی که مدت ها منتظرش بود، افتاده بود.... براش دست تکون دادم.... با دیدنم سریع اومد طرفم.... با ذوق پرید بغلم و بی توجه به نگاه اطرافیان داد زد : بالاخره گفت. باورت میشه هانول؟ اعتراف کرد
با خنده سعی کردم از خودم جداش کنم.... درسته که گرفتن اعتراف از کسی که عاشقشی، خیلی هیجان انگیزه ولی برای بعد از کلاس ها....
اما الان با خودم میگم.... اگه میدونستم قراره بعدش فقط عذاب بکشه، بیشتر برای اون خنده های از ته دلش که دیگه تکرار نشدن، خوشحالی میکردم....")
با گنگی و تعجب متن نامه ای که تو دستشه رو میخونه و زیر لب زمزمه میکنه : این چیه!؟

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now