𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 19 _ انتقام

292 39 19
                                    

همونطور که لبهاش رو میبوسه، دختر رو به سمت تخت میبره.... لیسا دست به سمت دکمه های پیراهن جانگ کوک میبره و دونه دونه اونها رو باز میکنه....
با گذاشتن لیسا روی تخت، لبهاش رو ازش جدا میکنه.... به سرعت پیراهنشو در میاره و روی دختر دراز میکشه....
صورتشو بین انگشتاش میگیره و با چشمهای خمار به رژی که دور لبهاش پخش شده نگاه میکنه.... پوزخندی روی لبش میشینه : تحریک کردن من به ضررت تموم میشه
با صدای دورگه زمزمه میکنه و با پایین کشیدن بند های لباس لیسا، اونو کامل از تنش در میاره....
لیسا با حلقه کردن دستهاش دور گردن جانگ کوک، سرش رو به سمت خودش میاره و این دفعه خودش برای بوسیدن لبهاش پیشقدم میشه.... صدای بوسه ی خیسشون توی اتاق میپیچه.... جانگ کوک با لذت دست به سمت پایین تنه ی لیسا میبره.... چند ثانیه ای نگذشته که با صدای در، متوقف میشه....
با اکراه سرش رو عقب میکشه و بلند میگه : مگه نگفتم کسی نیاد؟
_ منم جانگ کوک
با صدای جنی، اخمهاش از هم باز میشه.... با تعجب از روی لیسا بلند میشه و با پایین اومدن از تخت، سریع به طرف در میره....
لیسا ملحفه ی تختو روی خودش میکشه و روی تخت نیمخیز میشه.... مگه جنی توی اون اتاق زندانی نبود!؟ حالا چطور میتونست تا اینجا بیاد!؟ اصلا چرا باید به اتاق جانگ کوک میومد؟
درو باز میکنه و با گنگی به جنی که پشت در ایستاده، نگاه میکنه....
جنی با دیدن بالا تنه ی لخت جانگ کوک، با چشمهای درشت شده، بهش پشت میکنه و میگه : میشه اول یه چیز بپوشی؟ باید باهات صحبت کنم
جانگ کوک که اصلا حواسش نبود و تنها با شنیدن صدای دختر، به سمت در اومده بود، به خودش میاد : م..متاسفم...الان میام
و با بستن در، دوباره به داخل اتاق برمیگرده.... پیراهنش رو از کف زمین برمیداره و خطاب به لیسا که با گنگی به کارهاش خیره شده، میگه : میتونی بری
لیسا با چشمهای درشت شده، از روی تخت پایین میاد و روبروش می ایسته : اما...
لحن جدی جانگ کوک، جملش رو قطع میکنه : فقط برو بیرون!
چند ثانیه ای بهش خیره میشه و دستش رو مشت میکنه.... اون احمق حق نداره باهاش اینطوری رفتار کنه.... برای حفظ ظاهر، آهسته میگه : هر جور تو بخوای
و لباسش رو از کف زمین برمیداره....
+ زودباش!
با تذکر جانگ کوک، سریع لباسشو میپوشه و ملحفه رو همونجا میندازه....
به طرف در میره.... صدای آروم جانگ کوک رو میشنوه : بعدا هر وقت نیاز داشتم، میای بالا... فهمیدی؟
با حرص دندوناش رو به هم میسابه.... فشار مشتش رو بیشتر میکنه.... توی دلش میگه "نشونت میدم" و از کنارش میگذره : فهمیدم
در جوا به جانگ کوک میگه و درو که باز میکنه، جنی رو میبینه که پشت در ایستاده.... چرا جانگ کوک باید بخاطر این آدم، همچین رفتاری باهاش داشته باشه!؟
جنی با تعجب به سر و وضع شلخته ی لیسا خیره میشه.... پیرهن تنگ و کوتاهش که نصفه نیمه تنشه.... موهای آشفتش و در آخر.... رژی که دور لب های ورم کردش پخش شده....
لیسا بدون اینکه بمونه، به سمت پله ها میره....
+ بیا تو
با صدای جانگ کوک به خودش میاد و نگاه از اون دختر که به طبقه ی پایین میره، میگیره....
با تردید وارد اتاقش میشه....
فیلیکس در اتاق رو میبنده و پشت در می ایسته.... امیدواره که هومین حواسش باشه و تهیونگ بویی از این قضیه نبره....
جانگ کوک به سمت جنی میره و دست روی شونش میزاره : ببخشید که معطلت کردم
جنی سرشو پایین میندازه و کنایه وار میگه : انگار بد موقع مزاحمت شدم
جانگ کوک با هول میگه : نه چرا بدموقع!
جنی چند دقیقه ای به جانگ کوک نگاه میکنه و در آخر با بغض صداش میزنه : جانگ کوک!
با شنیدن صدای لرزون جنی، دست روی صورتش میزاره و با نگرانی میگه : جانم عزیزم!؟
خودش رو تو بغل جانگ کوک میندازه و با عجز میگه : توروخدا کمکم کن... گفته بودی منو از اینجا میبری... من دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم نمیتونم تو خونه ای باشم که قاتل مادرم زندگی میکنه... خواهش میکنم منو از اینجا ببر
جانگ کوک که تا الان با تعجب به حرفای دختر گوش میداد، دستاش رو دورش حلقه میکنه و اونو به خودش فشار میده.... سرش رو لای موهای دختر فرو میکنه و با کشیدن نفس عمیقی زمزمه میکنه : آروم باش عزیزم... من هنوز روی قولم هستم... از اینجا میبرمت... هر چه سریعتر
جنی سرش رو تو بغل جانگ کوک تکون میده و با ناراحتی میگه : هیچوقت تنهام نزار... هیچوقت
جانگ کوک که با دیدن ناراحتی دختر قبلش به درد اومده، سریع میگه : تنهات نمیزارم... همیشه کنارتم
و بیشتر بدن لرزون جنی رو به خودش فشار میده.... نمیتونه این دختر که خیلی براش با ارزشه رو نا امید کنه.... چرا نمیتونست به مهم ترین آدم زندگیش کمک کنه! باید چیکار میکرد!
+ گریه نکن! از اینجا میبرمت فقط گریه نکن

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now