𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 12 _ شکنجه ی روحی

306 39 6
                                    

صورت قرمز شدش.... چشمهای به خون نشستش.... دستهای مشت شده و.... نگاه ترسناکش.... به اندازه کافی میتونستن دلایل خوبی برای وحشت دختر باشن....
دستاش رو حصار بدن برهنش کرد و به دیوار سرد چسبید و تقریبا داد زد : برو بیرون! چرا اومدی اینجا؟
اونقدر عصبی بود که متوجه صورت ترسیدش نشه.... به سمتش هجوم برد و بدون اینکه بفهمه چیکار میکنه، موهای خیسش رو تو مشتش گرفت و تو صورتش فریاد زد : به من دستور نده!
جنی دستش رو جایی که موهاش تو مشت مرد بود، گذاشت و با گریه گفت : درد میگیره
تهیونگ بی توجه به اشکهای جاری شدش، با دست دیگش، صورتش رو تو دستش میگیره و سرش رو بهش نزدیک میکنه.... دوباره داد میزنه : بگو دردی که من بهت میدم برات لذت بخشه... بگو که این دردو به جانگ کوک ترجیح میدی... بگو!
رگهای گردن و دستاش متورم تر از همیشه به نظر میان و از اونجایی که جنی به دیوار چسبیده و تهیونگ تقریبا زیر دوشه، لباساش همه خیس شدن....
با دیدن سکوت دختر، موهاش رو میکشه و اون رو زیر دوش به خودش میچسبونه.... جنی با درد صورتش رو جمع میکنه و چشماشو رو هم فشار میده.... تهیونگ سرش رو زیر گردن دختر فرو میبره و با حرص گاز محکمی از اونجا میگیره....
جنی با صدای لرزونی دوباره زمزمه میکنه : درد...داره
که صدای نیشخند مرد به گوشش میرسه.... تهیونگ سرش رو بالا میبره و تو چشمای قرمز جنی که از هم باز میشن نگاه میکنه و با عصبانیتی که هنوز نخوابیده میگه : فکر کردم لال شدی
موهاش رو ول میکنه و دستش رو دور کمر باریکش حلقه میکنه : از زبونت بخاطر چیزایی که من میخوام استفاده کن
و لبش رو به لبای خیس دختر میچسبونه.... جنی با قلبی که از ترس میخواد سینش رو بشکافه، دستاشو رو سینه تهیونگی که اصلا شبیه به خودش نیست، میذاره و هلش میده.... تهیونگ کمر جنی رو سفت تر میگیره و یکی از دستاش رو پشت سرش میذاره و لبش رو محکم گاز میگیره.... بدون اینکه بهش اجازه ی نفس کشیدن یا حتی تکون خوردن بده، لباش رو به وحشیانه ترین حالت ممکن به بازی میگیره.... بی توجه به تقلاهاش برای جدا شدن ازش، گاز محکمی از لباش میگیره و در آخر بخاطر کمبود اکسیژن ازش جدا میشه.... همونطور که نفس نفس میزنه، به صورت دوست داشتنی دختر که حالا غمگین تر از همیشه به نظر میرسه، نگاه میکنه و با جدیت میگه : دفعه ی آخرت باشه تقلاهای الکی میکنی
با چشمهای به خون نشسته اما صورتی بی تفاوت میگه : به هر حال حسم خوابید... میتونی به ادامه ی حمومت برسی؛ حوصلتو ندارم
و در کمال تعجب با بی رحمانه ترین شکل ممکن هلش میده که باعث میشه کف حموم بیفته.... بخاطر برخورد سرامیک سرد و سفت، دردی توی بدنش میپیچه و ناله ای از روی درد سر میده....
تهیونگ که انگار متوجه هیچی نمیشه، کمی خم میشه و صورت جنی رو تو دستش میگیره و سرش رو بلند میکنه.... با لذت به صورت گریون و چشمهای اشکیش نگاه میکنه و میگه : قیافه ی امروزمو یادت باشه... دفعه ی بعد اگه منو اینطوری دیدی، منتظر اتفاقات بدتر باش
و صورتش رو مثل یک شی بی ارزش ول میکنه.... بی توجه به حال بد دختر به سمت در حموم میره و از اونجا خارج میشه....
جنی بعد از گذر چند ثانیه که صدای بسته شدن در اتاق رو میشنوه، بلند تر از قبل میزنه زیر گریه.... خودش رو زیر دوش جمع میکنه و با حرص جای مارک های روی گردنش رو چنگ میزنه.... با کشیده شدن ناخون هاش رو پوست نازک گردنش، طولی نمیکشه که از خراش های ایجاد شده، خون جاری میشه و همراه آب از بدنش رد میشه....
فیلیکس که جلوی در اتاق بود، تقریبا صدای داد های رئیسش رو شنیده بود و متوجه شده بود دلیل گریه های بلند دختر چیه.... صدای گریه هاش به قدری دردناک بودن که نگرانش شده بود....
" نکنه بلایی سر خودش بیاره؟! " از خودش پرسید و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اون اطراف نیست، در اتاق رو باز کرد و واردش شد.... حالا صدای گریه هاش واضح تر و بلند تر شده بودن.... با دیدن باز بودن در حمام صدای دوش آب، سریع وارد حموم میشه....
جنی رو در وضعیت بدی که بیشتر بدن برهنش قرمز و خونی شده در حالی که به خودش چنگ میزنه، میبینه....
به سرعت به سمتش میره و کتش رو در میاره و دور دختر میندازه‌....
جنی که تا الان متوجه حضورش نشده بود، با قرار گرفتن کت روی شونه هاش، با بی حالی بهش نگاه میکنه....
گرمای حموم و بخاری که تو هوا پر بود، حالش رو بدتر میکرد....
دیدش تار شده بود و دستاش بی جون کنارش افتادن.... میتونست تکون خوردن لبای فیلیکس رو ببینه اما صدایی نمی شنید.... صدای سوت ممتدی که تو گوشاش می پیچید، یکی از دلایلش بود.... پلکهاش که سنگین شده بودن رو به آرومی بست.... دیگه متوجه اتفاقات اطرافش نشد.... سیاهی ای که جلوی چشماش بود، بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیگه نفهمید کجاست....
فیلیکس دست از صدا کردنش برداشت و بعد از بستن آب، جنی رو روی دستاش بلند کرد و از حمام خارج شد.... بدن خیس و خستشو روی تخت گذاشت و بعد از اینکه لحاف روش کشید، به سرعت از اتاق خارج شد....

_________________________________________

به صورت آرومش توی خواب نگاه کرد.... چهرش توی خواب، کاملا برعکس زمانی که بیدار بود، خیلی آروم و مهربون به نظر میومد.... درست مثل بچگی هاش.... آهی کشید و بعد از اینکه داروهاش رو به داخل کمد برگردوند، پتو رو روی تهیونگ که کاملا بیهوش شده بود، کشید.... حداقل جای شکرش باقی بود که در مقابل داروها مقاومت نمیکرد.... حتی اگه کسی هم باخبر نبود، هومین میدونست که تهیونگ نمیخواست چیزی باشه که الان بهش تبدیل شده.... حداقل اون بهتر از هر کسی میدونست که این پسر چه چیز هایی رو تو سن کم از سر گذرونده که الان در میانسالی اینطور شده.... اگه اطرافیان فقط کمی درکش میکردن، شاید وضعیت فرق میکرد....
با خوردن چند تقه به در و پشت سرش صدای مضطرب فیلیکس، سریع به سمت در رفت تا تهیونگ بیدار نشه....
× رئیس! رئیس! اتفاق بدی....
با اخم درو باز کرد و بعد از بیرون رفتن از اتاق درو بست : چه خبرته؟
× باید رئیسو ببینم
هومین با جدیت به سرو وضع آشفته ی پسر تازه وارد نگاه کرد و گفت : رئیس دارن استراحت میکنن چیکارش داری؟
× خ...خانوم...خانوم حالشون خوب نیست
اخماش باز شدن.... با تعجب پرسید : جنی؟
× بله...حالشون خیلی بده...لطفا یهکاری کنید
لعنتی زیر لب فرستاد و به سرعت به سمت اتاق دختر که به دستور تهیونگ نزدیک به اتاق خودش بود، رفت و داخل شد....
با دیدن بدن لرزون جنی روی تخت، همونطور که به سمتش میرفت، گفت : به دکتر یون زنگ بزن بگو هر چه زودتر خودش رو برسونه اینجا
فیلیکس چشمی گفت و با هول گوشیش رو از جیبش خارج کرد و مشغول شماره گرفتن شد.... هومین به تخت نزدیک شد و با نگرانی دست روی پیشونی دختر گذاشت.... تقریبا داغ بود.... چشمش به زخمهای روی گردنش افتاد.... با تعجب زیر لب گفت "چیکار کردی تهیونگ!"

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now