𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 13 _ تجاوز!؟🔞

614 49 6
                                    

با افتادن چیزی روی بدنش، به زحمت چشم باز میکنه.... بدنش کوفته بود و زیر دلش به شدت درد میکرد....
به پیراهن جانگ کوک که روی بدنش بود نگاه کرد و پوزخندی زد.... با بوی تند سیگار، سرفه های پشت سر همی کرد....
+ بیدار شدی؟
جانگ کوک که کنارش تنها با شلوار و بالا تنه ی لخت به دیوار تکیه داده بود و در حین سیگار کشیدن به نقطه ای نامعلوم خیره بود، پرسید....
در عوض جواب دادن به سوالش، با اخم گفت : خاموشش کن
جانگ کوک یکی از ابروهاشو بالا انداخت و همونطور که پکی به سیگار لای انگشتاش میزد و دودش رو به سمت لیسا فوت میکرد، پرسید : چی؟
لیسا دوباره سرفه ای کرد و با حرص گفت : اون سیگارو خاموش کن
جانگ کوک لبخند کجی که شبیه پوزخند بود، رو لبش نشوند : چرا باید اینکارو بکنم؟
_ چون دارم خفه میشم
+ فکر کردی برام مهمه؟
با این حرفش لیسا ساکت شد.... با غضب بهش خیره شد و بی توجه به دردی که داشت، همونطور که لباس رو جلوی بدن لختش گرفته بود تا نیفته، به سختی نشست.... بخاطر درد زیر دلش آخی گفت.... با حرص به جانگ کوک که با خونسردی و بی تفاوتی نگاه میکرد، گفت : حداقل بخاطر کاری که باهام کردی، ذره ای درک داشته باش
جانگ کوک پوزخند صدا داری زد و همونطور که به سمت لیسا خم میشد، دودش رو تو صورتش فوت کرد و با همون پوزخند گفت : نکنه فکر کردی بخاطر خوابیدن باهات باید به حرفات گوش بدم؟
لیسا دستاش رو مشت میکنه و حرصش رو با فشردن ناخوناش به پوست کف دستش خالی میکنه....
جانگ کوک همونطور که بهش نزدیکتر میشه، سرش رو کنار گوش لیسا میبره و با تمسخر زمزمه میکنه : نکنه نیازه جایگاهتو بهت یادآوری کنم هرزه ی احمق؟
و بعد گفتن این جمله بدون اینکه ذره ای به صدای شکسته شدن قلب و غرورش اهمیت بده، به عقب میره و نیشخندی به قطره اشکی که از چشم زیبای دختر پایین میاد، میزنه....
آخرین پک رو به سیگار میزنه بعد از اینکه با خونسردی دودش رو تو صورت دختر فوت میکنه، سیگار رو به گوشه ای میندازه....
به دختر نزدیک میشه و بازوهای برهنش رو تو دستاش میگیره : هنوز خیلی وقت داریم
یکی از دستاش رو بالا میاره و روی گونه ی اشکی دختر میکشه و تو چشمهای مملو از نفرتش خیره میشه و میگه : بهتره به جای این حرفای الکی طور دیگه ای ازش لذت ببریم
لیسا کمی ازش فاصله میگیره و آهسته میگه : من خستم! الان نمیتونم
جانگ کوک پوزخند دیگه ای میزنه و زمزمه وار میگه : نظرتو نخواستم فقط بهت اطلاع دادم
لیسا با تعجب نگاش میکنه و پیرهن رو جلوش سفت تر میگیره و با صدای لرزون اما عصبانی میگه : اما من درد دارم
همونطور که سرش رو تو گردن دختر فرو میبره، جواب میده : این دیگه مشکل خودته
و مک محکمی به جای مارکی که خودش چند ساعت پیش گذاشته، میزنه....
لیسا سریع هلش میده و به دیوار میچسبه که با این کارش جانگ کوک کمی به عقب پرت میشه و با اخم و عصبانیت به صورت گریون دختر نگاه میکنه....
_ اگه بگم نمیخوام چیکار میکنی؟
+ دختره ی احمق!
اینو میگه و بی توجه به صورت ترسیدش، با حرص پیراهنش رو از جلوش میکشه و با گرفتن مچ پاش، اونو رو زمین سرد، میخوابونه....
لیسا با گریه سعی میکنه بشینه اما با اومدن پسر روش و اسیر شدن مچ هاش توسط دستای قویش، با داد میگه : ولم کن آشغال! تو حق نداری بهم دستور بدی! من نمیخوام! میگم درد دا....
با قرار گرفتن لبای پسر رو لباش یا بهتره گفت خورده شدن لباش توسط پسر، صداش تو دهنش خفه میشه....
اونقدر بدنش خستس و درد میکنه که حتی نای تقلا کردنم نداره....
زمین انقدر سرده که کمر و زیر دلش حتی بیشتر از قبل درد میگیرن....
جانگ کوک بی توجه به گریه های دختر، سریع زیپ شلوارش رو پایین میکشه و در حالی که با وحشیانه ترین حالت ممکن لباش رو میبوسه، دیک راست شدش رو از شلوارش خارج میکنه.... دست از بوسیدنش برمیداره.... لیسا که تازه کمی نفس میکشه، با حس ورود دیک بزرگ پسر درونش، چشمهاش درشت میشن و آه بلندی میکشه.... جانگ کوک بدون اینکه بهش اجازه ی درک کردن موقعیت رو بده، شروع به تکون دادن کمرش میکنه و محکم به داخل دختر میکوبه....
لیسا به بازوی پسر چنگ میزنه و با گریه میگه : آ...آروم...تر...د...درد...دار...ه
جانگ کوک بی توجه حرکاتش رو تند تر میکنه و با لذت سرش رو تو گردن دختر فرو میبره.... انگار تنها کسی که داره از اون وضعیت لذت میبره، خودشه و اهمیتی به اینکه دختر چه حسی داره، نمیده....

________________________________________

× من هیچوقت به سازمان خیانت نمی...
با ضربه ی محکمی که به پشت زانوهاش میخوره، جملش نصفه میمونه و پاهاش خم میشن و روی زمین میفته.... با ترس به صورت بی رحم سوون نگاه میکنه....
سوون خم میشه همونطور که چونه ی مارک رو تو مشتش میگیره، پاش رو روی زانوش میزاره و محکم فشار میده.... اگه الان در حالت عادی بود، بی شک نمیذاشت دست سوون بهش بخوره و با یه حرکت کارشو یه سره میکرد اما حالا که هزار جور بلا سرش آورده بودن، حتی قدرت انجام کاری نداشت....
× حالا فهمیدی باید چیکار کنی؟
مارک با ترس، تند تند سرش رو به معنای آره تکون میده....
سوون با نیشخندی که رو لبهاش جا خوش کرده، زمزمه میکنه : آفرین پسر خوب... حرفامو یادت نره
و چونش رو با فشار کوتاهی که یک جور هشداره، رها میکنه....
قبل از اینکه ازش فاصله بگیره، لگد محکمی به پاش میزنه و میگه : در مورد این اتفاقا به اون دختره هم چیزی نمیگی
و بعد از چشمک کوتاهی چشم ازش بر میداره و به سمت در خروجی انبار میره....
مارک با حرص لعنت زیر لبی به سوون میفرسته و مشتش رو به زمین میکوبه.... چطور باید از دست این آدم خلاص میشد!؟

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now