𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 3 _ !ته ته

302 44 6
                                    


_ ته ته!
پسر کوچک با صدای آشنایی، نگاه از ماهی های داخل استخر گرفت و به آن دختر بچه که به سمتش می آمد، نگاه کرد : چیه!؟
جنی که به تازگی پا به چهار سالگی گذاشته بود و بخاطر جثه ی کوچک و لپ های تپلش از همان لحظه اول دل هرکسی را میبرد، عروسک خرس صورتی رنگش را صفت تر بغل کرد و کنار پسر نشست : چلا اینجا نشستی ته ته؟!
تهیونگ سرش را پایین انداخت و به آرامی جواب داد : اینجا راحت ترم
دختر کوچولوی زیبا که موهای تقریبا بلندش را دو گوشی بسته بود و تل با نمکی به سر داشت، به پسر نزدیکتر شد و با کنجکاوی پرسید : چلا؟
تهیونگ با اینکه هشت سال بیشتر نداشت، اما به قدری باهوش بود که به راحتی متوجه طرز رفتار اطرافیانش میشد.... متوجه پچ پچ های آنها هنگامی که او را میدیدند، میشد.... میتوانست به راحتی نگاه های تمسخر آمیز و پر ترحم آنها را حس کند.... برای همین همیشه از جمع ها فراری بود.... برای همین سعی میکرد از دیگران فاصله بگیرد چون میدانست از نزدیک شدن به او قصد و غرض خوبی ندارند....
اخمی بین ابروهایش نشاند و در جواب دختر بچه گفت : چون میخوام تنها باشم دیگه هم بهم نگو ته ته خوشم نمیاد
جنی با مظلومیت و ناراحتی به او نگاه کرد و آهسته گفت : اما ته ته...
تهیونگ کلافه از کنارش بلند شد و نگذاشت حرفش رو کامل کنه....
خواست به سمت دیگر استخر قدم بردارد که با صدای جیغ جنی و پشت بندش گریه ی بلندش با شتاب برگشت....
با دیدن دختر بچه که پشتش روی زمین افتاده و زانوی چپش خونی شده، با نگرانی کنارش روی زمین نشست.... کودک را روی زمین نشاند و به زانویش نگاه کرد.... با اخم و کلافگی گفت : نگاه چیکار کردی! چرا انقدر لجبازی خب نمیتونی یه ذره آروم بگیری؟!
دختر بچه که از صدای جدی تهیونگ ترسیده بود، سر پایین انداخت.... لب پایینش را جلو داد و با مظلومیت گفت : خب... میخواشتم بیام دُنوالت پام گیل کلد به اون شنگه
تهیونگ با دیدن مظلومیتش نتوانست چیز دیگری به او بگوید.... از تندی اش پشیمان شد.... اون فقط یک بچه بود که میخواست باهاش بازی کند....
دستان دختر کوچک را گرفت و او را بلند کرد.... لباس های خاکی شده اش را تکاند و عروسکش که گوشه ای پرت شده بود را از زمین برداشت و به دستش داد....
روبرویش روی زمین زانو زد و اشکانش را پاک کرد : پات درد میکنه؟
جنی با ناراحتی سرش را به معنای آره تکان داد.... تهیونگ یکی از دستانش را گرفت و به سمت عمارت بزرگشان که حتی زبانش نمیچرخید آنرا خانه صدا کند، کشاند : الان برات پانسمانش میکنم خوب میشه
اما با ایستادن جنی، با تعجب نگاهش کرد : چیه؟!
جنی دستانش را از هم باز کرد و با مظلومیت گفت : بگلم تُن
تهیونگ با دیدن صورت ناراحت و مظلوم دختر، دست های کوچک تپلش که به سمتش دراز شده بودند و چشمان معصومش که بخاطر گریه قرمز شده بودند، نتوانست با او مخالفت کند.... با اینکه خودش هم هنوز سنی نداشت و بلند کردن یک بچه برایش آسان نبود، اما بدون اینکه چیزی بگوید پشت به او روی زمین زانو زد : بشین پشتم
جنی دستانش را از پشت دور گردن تهیونگ حلقه کرد.... تهیونگ ران پاهای کوچک و تپل جنی را از پشت گرفت و بلندش کرد.... دختر کوچک لب هایش به خنده باز شدند و تک خنده ای کرد....
تهیونگ لحظه ای تعجب کرد و بعد اخمی بین ابروهایش نشست : بله دیگه داری حال میکنی بایدم بخ...
با قرار گرفتن لبهای کوچک و نرم دختر بچه روی گونه اش، متوقف شد.... با تعجب به جنی که سرشو از پشت جلو آورده بود و روی شونش کنار سرش گذاشته بود، نگاه کرد.... نفهمید کی اخمش جاش رو به تعجب داد.... چند بار پشت سر هم پلک زد و به صورت معصوم و خندونش خیره شد....
_ دوشتت دالم ته ته
لبخندی زد که چشم هاش تبدیل به دو تا خط شدن و صورتش را بامزه تر کرد....
تهیونگ هنوز بی حرف و با تعجب نگاهش میکرد....
زیر لب زمزمه کرد : دوستم داری؟
جمله ی نا آشنایی بود.... برای یک پسر بچه ی هشت ساله که تا به الان کسی حتی پدر و مادرش همچین چیزی بهش نگفته بودن، شنیدن این جمله از دهن این دختر کوچولو عجیب به نظر میرسید....
خنده دار بود اما.... بغض کرد.... نگاه از صورت دختر گرفت و به روبرو داد.... هنوز بی حرکت بود....
+ چرا؟
جنی با گنگی پرسید : چلا چی؟
+ چرا... دوستم... داری؟
دختر کوچولو که متوجه حرفای تهیونگ نمیشد، سرش را جلو تر برد تا بتواند صورتش را ببیند.... با دیدن صورت ناراحت و غمگینش، او هم ناراحت شد و آهسته با صدای کودکانه اش پرسید : دوباله کال اشتباهی کلدم؟
تهیونگ پاهای جنی را سفت تر گرفت و جواب داد : نه نکردی
_ پس...
+ فقط دوستم داشته باش کوچولو!
جنی چند لحظه ای ساکت ماند و بعد با متوجه شدن حرف تهیونگ با ذوق حلقه ی دستانش را دور گردنش سفت تر کرد و خود را بیشتر به او چسباند : پش بازم ته ته شدات کنم؟
+ نه اینکه همینجوریشم نمیکنی
جنی خنده ی کودکانه ای سر داد و با شادی گفت : پش ته تهِ من شدی؟
تهیونگ بعد از چند لحظه مکث جواب داد : آره... ته تهِ تو شدم
و به سمت عمارت رفتن....
هیچکدام از آنها خبر نداشتند که سالها بعد روزی از راه برسد که طعم این روزهای شیرین را از یاد ببرند.... هیچکدام حتی نمیتوانستند تصور کنند که روزی دست تقدیر این شادی و خنده را از آنها گرفته و به جایش تنهایی و جدایی را به آنها هدیه خواهد داد....

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

"لیسا"

حدودا بیست دقیقه ای گذشته بود که روی صندلی ای نشسته بود و زن میانسالی در حال درست کردنش بود.... اصلا درک نکرد کارای سِوون رو وقتی که اونو به همراه خودش به اتاقی پشت انباری آورد و گفت هر موقع کارت تموم شد، بیا بیرون.... یا شایدم لیسا به اندازه کافی باهوش نبود که متوجه بشه.... نمیدونست.... فقط از زمانی که به اینجا اومده بود، به این نتیجه رسید که هیچی نمیدونه....
× کارت تموم شد؛ لباست رو کاوره بپوشش بعد برو
از روی صندلی بلند شد و به سمت لباسی که گفته بود رفت و برش داشت.... لباس قرمز رنگ و زیبایی بود که یقه خیلی بازی داشت.... با تردید از کاور درش آورد و پشت پرده ای که اونجا بود، پوشیدش....
جلوی آینه ی گوشه ی اون اتاق کوچیک ایستاد و با گنگی به سر تاپای خودش نگاه کرد....
کلافه از ندونستن اینکه چی در انتظارشه، لباسهای خودشو برداشت و از اتاق خارج شد....
محافظی که جلوی در منتظرش بود، با دیدن لیسا چند لحظه ای مکث کرد و به سرتاپاش خیره موند.... اخمی بخاطر نگاه خیرش رو سینه هاش، کرد و با جدیت از مرد هیز روبروش پرسید : کجا باید بریم؟
مرد با پوزخند مزخرف روی لبش جواب داد : دنبالم بیا!
به جلو حرکت کرد لیسا هم دنبالش رفت.... با یه دست لباس هاش رو گرفته بود و دست دیگشو روی سینه هام گذاشته بود.... هر چند تاثیر چندانی نداشت اما همون یکمم خودش کلی بود.... از چند تا درخت گذشتن که تونست در بزرگی رو ببینه که دو تا نگهبان دو طرفش ایستاده بودن....
پس خروجی اینجا بود.... یه جورایی پشت درختا مخفیش کرده بودن انگار....
با خروج از در، متوجه ماشینی که اون جلو پارک بود، شد.... ماشین بزرگ و سیاه رنگی بود....
محافظی که همراهش بود، در عقب ماشینو برای دختر باز کرد.... خواست سوار بشه که مرد گفت : اینا رو بده به من!
و لباسهاشو از دستش کشید....
_ اما...
× برگشتی، بهت میدمشون
_ آخه...
بلند گفت : زودباش داری وقتو تلف میکنی!
با حرص چشم غره ای برای اون مرد رفت و سوار ماشین شد.... درو محکم بست که صدای خیلی بدی ایجاد کرد....
+ حرکت کن!
با صدای آشنایی که به راننده میگفت حرکت کنه، سریع برگشت.... با دیدن جانگ کوک که روی چند تا صندلی اونور تر دست به سینه نشسته، صاف نشست....
پا رو پا انداخت و با خونسردی نگاه گذرایی به دختر انداخت و از پنجره به بیرون خیره شد.... مثل سیخ سر جاش صاف نشسته بود و جم نمیخورد.... از استرس لباسشو تو مشتش فشار میداد....
حدودا نیم ساعتی تو راه بودن.... از اینکه نمیدونست دارن کجا میرن، کلافه شده بود....
بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش عزمشو جمع کرد و بدون اینکه استرسش رو تو صورتش نشون بده، گلوشو صاف کرد و خطاب به مرد پرسید : کجا میریم؟
جانگ کوک پلکهاشو چند ثانیه ای روی هم فشار داد.... سرش و به سمت لیسا چرخوند و با جدیت نگاهش کرد.... با تمسخر یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت : مثل اینکه قوانین اینجا هنوز برات روشن نشده
لبخند کجی که بیشتر شبیه به پوزخند بود، گوشه ی لبش نشوند و ادامه داد : یه هرزه در حدی نیست که سوال بپرسه و جواب بگیره پس حدتو بدون
لیسا چند لحظه ای با تعجب نگاهش کرد.... کم کم اخمی بین ابروهاش نشست.... این احمق الان گفت هرزه؟!
پا‌ رو پا انداخت و با خونسردی تمام ادامه داد : پس توله ی خوبی باش و به حرف صاحبت گوش بده
با خرص ناخوناش رو کف دستش فشار داد.... اون لحظه خیلی جلوی خودشو گرفت که پا نشه دهنشو جر بده.... نمیدونست کی قرار بود آستانه ی صبرش لبریز بشه و قید همه چیزو بزنه....

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now