𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 33_ !آرامش دروغین این مرد

275 35 29
                                    

" از اتاقش خارج میشه.... باورش نمیشد که جنی برگشته بود.... آن دختر کوچک تنها کسی بود که بعد از مرگ مادرش در این عمارت بزرگ تنهایی اش را پر کرده بود....تنها کسی که برعکس بقیه با او مثل یک انسان رفتار میکرد.... و همچنین.... بعد از مادرش.... تنها زنی بود که دوستش داشت....
با باز شدن در اتاق کیم یوهان، مردی که از او وحشت داشت، از حرکت می ایسته....
× کجا به سلامتی؟
ترسیده، سرش رو پایین می اندازه تا به چشمهای جدی و صورت ترسناک مرد نگاه نکنه.... با لحنی لرزان و آهسته زمزمه میکنه : شنیدم...جنی...برگشته
صدای نیشخند مرد مثل مته ای روی سرش بهش یاداوری میکنه که این مرد جلوش همونیه که یک شب در میون زیر بادی از کتک میگیرتش.... چه انتظاری میتونست داشته باشه!؟...
یوهان، قدمی به جونگ کوک پانزده ساله نزدیک میشه و با همون نیشخند گوشه ی لبش میگه : اون پایین هیچکس منتظرت نیست بهتره همینجا بمونی
جونگ کوک با همون لحن آهسته و دستی مشت شده، برای اولین بار جرئتش رو جمع میکنه و میگه : اما جنی دوستمه من...
جمله ی جناب کیم حرفش رو قطع میکنه : جنی فقط نامزد برادرته و تو هیچ‌ نسبت دیگه ای باهاش نداری
شوکه سر بلند میکنه.... نامزد؟!... یعنی.... جنی قرار بود با تهیونگ ازدواج کنه؟!...
شنیدن اون جمله به قدری براش تلخ بود که نفهمید کی جناب کیم از کنارش رد شد و به پایین رفت....
یعنی تنها کسی که براش مونده بود هم داشت از دست میداد!؟... "
"پایان فلش بک"

_________________________________________

.

با عصبانیت به صفحه ی مونیتور خیره میشه.‌‌... هومین همونطور که ویدئو هارو پلی میکنه، درباره ی هرکدوم توضیح میده و توجهی به صورت قرمز شده‌اش نمیکنه.... 
با به پایان رسیدن فیلم ها سر به طرفش برمیگردونه و تازه متوجه حالت عصبی و دستهای مشت شده‌اش میشه....
× قربان! ادامه بدم؟
تهیونگ با خیره شدن به چهره ی فلیکس درون مونیتور با عصبانیت بلند میشه و به پرت شدن صندلی اهمیت نمیده: اون دو تا احمق الان کجان؟
هومین صاف می ایسته و جواب میده : فلیکس دست افرادمونه و لیسا پیش جونگ کوک
+ جونگ کوک از هویت اون هرزه با خبره؟
× نه قربان
+ به نفعته که بهش بگی...اون دو تا رو باید تا قبل از اینکه بذارن موقعیت ما ردیابی بشه، از اینجا ببرین...

.

_________________________________________

.

نگاهی به گردنبند مادرش میندازه.... اون گردنبند نقره تنها داراییش از مادرش بود.... تنها کسی که هیچوقت ولش نکرد و حالا.... دلش میخواست اونو تو گردن لیسا ببینه.... نمیدونست چرا اما حس میکرد این دختر تنها کسیه که انگار نمیخواد تنهاش بزاره....
با اینکه هنوز نمیدونست از کجا و چطور کارش به اینجا کشیده شد.... شاید باید ازش میپرسید.... با اینکه هنوز رابطشون اسم مشخصی نداشت، ولی حقش بود بدونه نه!؟...
_ هنوز بیداری؟
با صدای لیسا، از فکر خارج شد.... ناخودآگاه لبخند محوی روی لبش نقش بست....
+ ساعت تازه یازدهه
بهش گفت و با باز کردن دستاش به پاهاش اشاره کرد : بیا اینجا
بر خلاف آشوبی که در دلش بود، لبخندی روی لبش نشوند و به سمتش رفت....
با نشستن روی ران راست جونگ کوک که لب تخت نشسته بود، با شیطنت نگاهش کرد : خوبه؟
جونگ کوک لبخندی به چهره ی لیسا زد و با بالا آوردن گردنبند، بدون هیچ حرفی اونو دور گردنش بست....
لیسا با تعجب به چهره ی آروم جونگ کوک که با لبخندی محو مزین شده، خیره شد.... هیچ ایده ای از این کار پسر نداشت و ذهنش خالی از هر چیزی بود....
جونگ کوک با تمام آرامشی که نمیدونست از کجا بدست آورده، به چهره ی دوست داشتنی و در عین حال متعجب لیسا نگاه کرد و گفت : این...مال مادرم بود...میخوام تو نگهش داری...اینکارو میکنی؟
لیسا ناخودآگاه نگاهش به طرف گردنبند کشیده شد.... چرا انگار بغضش گرفته بود؟!... چرا نمیتونست به جونگ کوکی که برخلاف همیشه با مهربونی نگاهش میکنه، نگاه کنه؟!... چرا انگار چیزی روی دلش سنگینی میکرد؟!... حسی شبیه شرمندگی؟!...
نه نه.... این آدم هرچقدرم خوب بود، یه قاتل بود.... شاید این گردنبند اصلا از اولم براش ارزشی نداشت.... یا شایدم داشت دروغ میگفت.... وگرنه چرا باید اونو به سکس پارتنرش میداد؟!... نه.... نباید گول این آرامشش رو میخورد.... نباید فراموش میکرد که این آدم.... قاتل دوستش بود....

_________________________________________

خب خب خب!
دیگه کم کم داریم به آخرای این فصل نزدیک میشیم🙃
میدونم قراره فحش کشم کنین😁
خلاصه منتظر هر چیزی باشین...
دوستون دارم😘
ووت هم یادتون نره🙃❤

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Onde histórias criam vida. Descubra agora