𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 15 _ چشمهای آشنا

334 48 6
                                    

حین اینکه جام شراب قرمز رنگ رو از روی میز برداشت و سر کشید، به حرفای شو گوش میداد : آخرین باری که دیدمش، صورتش زخمی بود
جام رو روی میز میذاره و با تمسخر میگه : خودش گور خودشو کند احمق... باید زودتر از اینا میکشتمش
شو، نیشخندی زد و با تمسخر پرسید : جنی خبر داره؟
با شنیدن اسم جنی، دسته ی صندلی رو فشار میده و با اخم میگه : به تو ربطی نداره... فقط چیزی که ازت خواستمو انجام بده
شو با همون نگاهی که به شدت حرص تهیونگو در می آوره، میگه : انجامش میدم اما میدونی که باید بهاشو پرداخت کنی
+ چی میخوای؟
شو، دستاشو به هم قفل میکنه و با خونسردی جواب میده : لیسا

________________________________________

همونطور که به سمت در خروجی بار شو میرفت، خطاب به هومین که دو قدم عقب تر از خودش حرکت میکرد گفت : جنی بیدار شد؟
× بله امروز بیدار شدن
+ چیزی خورد؟
× نه از صبح تا الان هر چی براشون بردیم، نخوردن
بی توجه به نگهبانایی که بهش احترام گذاشتن و سلام کردن، به سمت ماشینش که جلوی در پارک بود، رفت....
+ مگه بهت نگفتم حواست بهش باشه!
× چرا اما بخاطر دیشب....
حرفشو خورد.... لب پایین رو گاز گرفت و لعنتی به خودش فرستاد.... با ایستادن تهیونگ درست جلوی ماشین، اونم متوقف شد....
تهیونگ با جدیت به سمتش برگشت : دیشب چی؟
× چیزی نیست یعنی دیشب چیزی نشد که
اخمی بین ابروهای تهیونگ نشست : مگه من گفتم چیزی شده؟
هومین با هول گفت : نه منم همینو میگم دیگه یعنی چیزی نشد که دیشب
حین اینکه دستش و بالا آورد و دور گردن هومین حلقه کرد، به آرومی زمزمه کرد : بهتره راستشو بگی وگرنه منو میشناسی که...ممکنه اتفاقات خوبی پیش نیاد
هومین پلکاشو رو هم فشار داد و سرشو پایین آورد و نفس عمیقی کشید.... به ناچار گفت : دیشب بعد از اینکه شما اومدین، حال جنی تو حموم بد شد و...
با شنیدن جمله ی هومین فشار انگشتاش رو دور گردنش بیشتر کرد و با صورتی که قرمز شده بود، پرسید : خب؟
× فیلیکس پیداش کرد و لباس تنش کرد
هومین میتونست لرزش حفیف دست تهیونگ و اون یکی دست مشت شدش رو ببینه....
+ باید زودتر بهم میگفتی احمق
و با ول کردن گلوش، سوار ماشین شد : زودباش بریم
هومین در حالی که جای انگشتای تهیونگ روی گلوش رو ماساژ میده، به سمت صندلی راننده میره و سوار میشه....
یعنی نباید بهش میگفت؟!

_______________________________________

+ با توام! میگم پاشو!
با تکونای پشت سر هم و صدای جانگ کوک از خواب ببدار شد‌.... با بالا تنه ی برهنه و تنها یک حوله دور کمرش در حالی که موهای خیسش رو پیشونیش ریخته بود، با اخم بالا سرش ایستاده بود....
لیسا تکونی به خودش داد و رو تخت نشست.... کی آورده بودش اینجا؟ آخرین بار زیر دوش....
با یادآوری لحظه ای که موقع بوسیدن جانگ کوک با تصور اینکه قراره کاری باهاش کنه حالش بد شد و از هوش رفت، خجالت زده از تخت پایین اومد.... یه تیشرت گشاد که حدس میزد مال جانگ کوک باشه، تنش بود....
+ صد بار صدات کردم!
_ معذرت میخوام
+ میتونی بری
_ ب...رم؟
نگاه از لیسا گرفت و به سمت کمد شیشه ای سه طبقش که پر از اونواع شراب ها بود، رفت....
لیسا بدون اینکه تکونی بخوره، با شک پرسید : کجا... برم؟
لیوان شیشه ای برداشت و توشو از شراب انگور پر کرد : هرجا... فقط برو بیرون
لیسا با تردید و گنگی به سمت در اتاق رفت.... قبل از اینکه بره بیرون، چشمش به طراحی دو چشمی که بالای در کشیده شده بود، خورد....
چشمهای کشیده و زیبایی که مشخص بود متعلق به یک زنه؟!
دیگه نموند و از اتاقش خارج شد.... چشمهاش آشنا بودن!؟
به سمت پله ها رفت.... حتی لباس هاشم برنداشت.... همش یه تیشرت کوتاه تنش بود....
با یادآوری اینکه جایی که هست اصلا امن نیست، متوقف شد.... با این سر و وضع اگه میرفت پایین حتما بلایی سرش میومد....
باید دوباره برمیگشت پیش جانگ کوک؟ اگه میزد به سرش چی!؟ نمیتونست از فنای رزمی ای که بلده برای محافظت از خودش استفاده کنه.... چون قطعا بهش شک میکردن....
دو سه روزی بود که خبری از مارک نداشت و این نگرانش میکرد....
دوباره به طرف اتاق جانگ کوک رفت.... نفس عمیقی کشید و دستش رو بالا آورد تا درو باز کنه اما با صدای گریه ی ناواضح کسی، دستش تو هوا متوقف شد....
با تعجب برگشت.... صدای گریه ی یک زن بود!؟
به سمت اتاقی که ته راهرو بود، رفت.... درش باز بود و در کمال تعجب کسی اون اطراف نبود....
هر قدر که نزدیکتر میشد، میتونست واضح تر بشنوتش....
به اتاق نزدیکتر شد.... تو همون اتاق بود که اولین بار جانگ کوک رو در حال بحث با اون مرد مرموز که تهیونگ صداش میکردن، دید.... درش نیمه باز بود.... کمی در رو باز تر کرد....
دختر رو دید که کنار دیوار روی زمین نشسته بود و گریه میکرد.... حتی با وجود صورت اشکی و موهای شلختش که تو صورتش ریخته بود، میتونست حدس بزنه اون دختر کیه.... درسته.... جنی.... دختری که از اولین روز ورودش به اینجا، مشکوک بود....
با حس برخورد شی تیزی به پاش، آخ تقریبا بلندی گفت و به دیوار پشتش تکیه داد و در رو ول کرد....
جنی که تا الان متوجه حضور لیسا نشده بود، با صدای آخش، سریع به در که کامل باز شد، نگاه کرد....
سریع از رو زمین بلند شد و بلند گفت : کی اونجاست؟
لیسا که نمیتونست رو پاش وایسه، پای چپش رو که کمی خورده شیشه داخل رفته بود، از زمین فاصله داد....
جنی همونطور که دست به صورت میکشید و اشکهاش رو پاک میکرد، به طرف در اتاق رفت و با دیدن لیسا با اون سر و وضع، متجب پرسید : تو... اینجا چیک...
همونطور که سرتاپاش رو از نظر میگذروند، روی پاش متوقف شد.... با دیدن قطره های خونی که از کف پاش رو زمین میریخت، شوکه گفت : چی شده؟
لیسا بدون اینکه جواب بده، خواست بره که بازوش توسط جنی گرفته شد : داره خون میاد... باید ببندیش
_ مهم نیست
و با کشیدن بازوش، بی توجه به سوزش وحشتناک کف پاش، شروع کرد به دویدن.... با برخوردش به شخصی که تازه از پله ها اومد بالا، نتونست تعادلش رو حفظ کنه و افتاد رو زمین....
+ چیکار میکنی احمق!
با دیدن لیسا، اخمی بین ابروهاش نشست : تو... چرا اومدی بالا؟
لیسا با دیدن تهیونگ، به سختی از رو زمین بلند شد.... جنی که تا الان جلوی در بود، در اتاقش رو بست و بهش تکیه داد.... امیدوار بود که مقصد تهیونگ، اتاق خودش نباشه....
تهیونگ همونطور که دستش تو جیبش بود، به لیسایی که جوابش رو نداد، نزدیک شد : تو اتاق جنی چیکار داشتی؟
با شنیدن اسم جنی، گوشاش تیز شد.... بازم جوابی نداد.... تهیونگ یکی از دستاش رو از جیبش خارج کرد و صورت لیسا رو تو دستش گرفت و فشار داد : جواب بده
با داد تهیونگ، جنی لرزی خورد و بیشتر به در فشار وارد کرد.... هومین برای جلوگیری از بلایی که حس کرد تهیونگ قراره سر دختر بیاره، دست تهیونگ که صورت دختر رو فشار میداد، گرفت : مشکلی نیست من بهش گفتم بره پیشش که جنی احساس تنهایی نکنه کار اشتباهی کردم؟
تهیونگ به هومین که نزدیکش بود، نگاه کرد.... لیسا با تعجب و نگاه پر از سوال به هومینی که برای نجاتش دروغ گفته بود، نگاه کرد....
تهیونگ با شک دستش رو پایین آورد و کاملا جدی خطاب به هومین گفت : آره اشتباه کردی... دیگه بدون مشورت با من همچین کاری نکن
× بله یادم میمونه
تهیونگ نگاه آخرش رو به لیسا انداخت و همونطور که به انتهای راهرو نیرفت، خطاب بهش گفت : تا زمانی که من بهت نگفتم، حق نداری بیای اینجا
و به سمت اتاق جنی رفت....
× اگه از جونت سیر نشدی، برو
زمزمه ی خیلی آروم هومین رو که از کنارش رد شد و دنبال تهیونگ رفت، به سختی شنید....
احساس ضعف و خستگی شدیدی که داشت، توان قدم برداشتن رو ازش گرفته بود.... دستش رو به دیوار گرفت تا نیفته.... یهو چش شده بود.... با حس سرگیجه و سیاه شدن دیدش، خودش رو به اتاق جانگ کوک که نزدیکترین بود، رسوند.... به زور خودش رو نگه داشته بود نیفته.... در اتاق رو که چفت نشده بود، هول داد و به چشمهاش اجازه داد که بسته شن و دیگه چیزی نفهمن....

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now