𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 22 _ امشب بمون

463 54 18
                                    

هر چقدر که به اتاق نزدیکتر میشه، صدای گریه ی ضعیف و پر درد پسر بچه، براش واضح تر میشن.... در اتاق که نیمه بازه رو کامل باز میکنه.... با باز شدن در، نور بیرون به داخل اتاق تاریک و سرد میتابه و کمی روشنش میکنه.... چشمش به بدن لرزان کودک میخوره که گوشه ی اتاق خودش رو جمع کرده و به دیوار چسبیده.... اهی میکشه و با قدم های آروم بهش نزدیک میشه....
کوکِ هفت ساله با شنیدن صدای قدم هایی بدون اینکه سر بلند کنه، وحشت زده بیشتر به دیوار میچسبه و صدای گریش بلند تر میشه....
هومین کنار پسر روی زمین زانو میزنه.... با قرار گرفتن دست مرد روی بازوی زخمیش، با عجز میگه : توروخدا منو نزن! قول میدم پسر خوبی باشم! منو نزن!
صدای گریه ی بلند و لحن پر از التماس پسر بچه توی اون اتاق خالی میپیچه....
هومین با ناراحتی دستی روی سر بچه میکشه : منم جانگ کوک! نترس! کاریت ندارم!
پسر انگار که متوجه اطراف نمیشه، دستای کوچک و کبودشو روی گوشاش میگیره و بلند تر میگه : نه! منو نزن! لطفا منو نزن! درد داره!
هومین با ترحم بدن لرزان و پر از زخم پسر رو تو بغل میگیره و با آرامش میگه : نترس دیگه تموم شد! من اینجام
البته بعید میدونه آقای کیم بیخیال تنبیه ها و شکنجه هاش برای این بچه شده باشه و قطعا همینجا تموم نشده.... اون مرد برای عذاب دادن سوجین، با تمام توانش این پسر رو میزنه.... تا جایی که صدایی دیگه از بچه خارج نشه و توان گریه کردن نداشته باشه.... انقدر میزنتش تا جای جای بدنش کبود بشه و سوجین به پاش بیفته که دست از زدن پسرش برداره.... که بعد با لذت به صورت گریون و پر خواهش زن خیره بشه و دوباره بهش یاد آوری کنه که لیاقت بچه ی حروم زادش بدتر از ایناس حتی اگه اون بچه گناهی نداشته باشه....
"پایان فلش بک"

___________________________________________

از پنجره به پایین خیره شده.... جنی رو میبینه که بعد از خداحافظی با جانگ کوک، سوار ماشین سیاه رنگی میشه و در حالی که با بی حسی از پشت شیشه ی ماشین به عمارت خیره شده، میره.... داشتن فراریش میدادن.... از دست تهیونگ؟!... این دختر چه گذشته ای با کیم تهیونگ داشت که انقدر ازش متنفر بود؟!... جانگ کوک رو میبینه که با حرص لگدی به سنگ جلو پاش میزنه.... اونطور که متوجه شده بود، جانگ کوک به جنی حس داشت.... یا حداقل خیلی براش مهم بود....
نگاه از بیرون میگیره و برمیگرده.... حالا که جانگ کوک هنوز نیومده بود، فرصت مناسبی میتونست باشه.... دور تا دور اتاق رو از نظر میگردونه و نگاهش روی کمد متوقف میشه.... به سمتش میره و بازش میکنه.... لباساش زو کنار میزنه.... چشمش به صندوقچه ی چوبی و قدیمی مستطیلی شکلی میخوره.... صدایی از بیرون نمیشنوه یعنی هنوز وقت داره.... تند تند در صندوق رو باز میکنه.... بر خلاف انتظارش با تعدادی عکس و کاغذ های دست نوشته مواجه میشه.... چشمهاشو ریز میکنه و عکسی که اون رو هستو برمیداره.... عکس قدیمی ای که اگه بهش دقت کنی، متوجه میشی تیکه هاش به هم چسبونده شدن.... انگار یکی پارش کرده و دوباره به هم چسبونده....
زن زیبایی رو داخل عکس میبینه که با غم به دوربین خیره شده و دستش دور شونه ی پسر بچه ای هشت یا نه ساله حلقه شده.... دقت که میکنه، کبودی هایی روی صورت پسر میبینه.... با اینکه نمیدونه داخل عکس کیا هستن، ولی تنها با نگاه کردن بهش احساس ناراحتی میکنه.... غم صورتشون به قدری زیاده که به لیسا هم منتقل میشه....
با شنیدن صدای قدم های که هر لحظه نزدیکتر میشن، نگاه از عکس میگیره و تند تند عکسو سر جاش میزاره.... در صندوق رو میبنده و بعد از بستن در کمد، روی تخت میشینه....
چند ثانیه ای میگذره که در اتاق باز میشه.... جانگ کوک با اخم وارد میشه و درو میبنده.... بدون اینکه نگاهی به لیسا بندازه، به طرف تخت میره و روش دراز میکشه....
_ با من کاری داشتی که گفتی بیام؟
جانگ کوک آهی میکشه و ساعدش رو روی پیشونیش قرار میده.... نمیدونه چطور باید به دختر بگه که امشب دوست نداره تنها بخوابه پس فقط آهسته جواب میده : نه
لیسا با گنگی بهش خیره میشه.... پس چرا گفتن بیاد بالا!؟
_ پس میتونم برگردم؟
چشمهاش رو میبنده و میگه : هر طور راحتی
نمیدونه چش شده ولی دلش نمیخواد دختر بره.... نه امشب.... نه حالا که انقدر دلش گرفته و تنها کسی که براش مهمه هم، دیگه نیست.... پس امیدواره که لیسا امشب بمونه.... این اعتراف حتی تو دلش هم براش عجیب و سخته چه برسه به زبون آوردنش!...
لیسا با شنیدن جواب مرد، دو دل میشه.... اولین باره که بیرونش نمیکنه.... پس چه بهتر که از این فرصت استفاده کنه.... هم برای نزدیک شدن بهش و هم ترجیح میده که به جای زمین سرد اون انباری، روی این تخت گرم و نرم بخوابه....
پس نفس عمیقی میکشه و با کنار زدن پتو، روی تخت دراز میکشه.... با تکون خوردن تخت، جانگ کوک چشم باز میکنه و به لیسا که کنارش دراز میکشه، نگاه میکنه.... این احساس خوشحالی در کنار این حس ناراحتی چیه!؟...
_ حالا که تعارف زدی، یه امشب باید تحملم کنی
جانگ کوک با جمله ی لیسا، به خودش میاد و نگاه خیرش رو ازش میگیره....
از اونجایی که زیاد عادت نداره با لباس بخوابه، نیمخیز میشه و تیشرتش رو در میاره.... با پشت کردن به لیسا، چراغ خواب کنار تخت رو خاموش میکنه و پتو روی خودش میکشه....
به پشت جانگ کوک خیره میشه.... اتاق تاریکه اما میتونه علامت های پشت مرد رو ببینه که پر از جای زخمه.... چشم هاش درشت میشن.... چطور تا حالا متوجهشون نشده بود!؟...
دستشو دراز میکنه و انگشتاش رو نوازشگونه روی یکی از زخم ها که از همه برجسته تر به نظر میرسه، میکشه.... با برخورد انگشتای دختر به پشتش، تکونی میخوره و چشم باز میکنه.... تخت تکون میخوره و حس میکنه که لیسا بهش نزدیکتر شده....
همونطور که با کنجکاوی به زخم ها خیره شده، زمزمه میکنه : این... درد نمیکنه؟
جانگ کوک با اخم بر میگرده و دست لیسا رو پس میزنه : به تو ربطی نداره! اگه نمیخوای دوباره بیرونت کنم، فقط بگیر بخواب
لیسا با لبخند، دستش رو جلو میبره و در مقابل چشمهای متعجب مرد، روی صورتش قرار میده : هر کس یه زخمی داره لازم نیست بخاطرش خجالت بکشی
انگشت شصتش رو نوازشوار روی گونه ی جانگ کوک میکشه و سرش رو جلو میبره : لازم نیست همیشه خودتو قوی نشون بدی کوک!
و با از بین بردن فاصله، لبش رو با ملایمت روی پیشونی جانگ کوک قرار میده.... با برخورد لب هاش به پیشونی مرد، طولی نمیکشه که بدنش داغ میشه و احساس آرامش عجیبی بهش منتقل میشه....
لیسا بوسه ای طولانی به پیشونی جانگ کوک میزنه و با جدا کردن لبش، کمی سرش رو عقب میبره.... به چشمهاش که محو صورت دختر شدن، خیره میشه.... لبخندش عمیق تر میشه و سرشو روی بالش جانگ کوک میزاره.... به قدری فاصلشون کمه که نفس های سریعشون، به هم عجین شده.... لیسا چشمهاشو میبنده و با حلقه کردن دستش دور کمر جانگ کوک، کامل بهش میچسبه و زمزمه میکنه : شب بخیر
جوابی دریافت نمیکنه.... اما از آخرین نگاه مرد به خودش، میتونه بفهمه که تقریبا موفق شده.... تو دلش لبخندی میزنه.... انگار پیدا کردن نقطه ضعیف این مرد اونقدرام سخت نبود....
جانگ کوک بدون اینکه نگاه از چشمهای بسته ی دختر بگیره، دستشو بلند میکنه و با ملایمت متقابلا بغلش میکنه.... "حتی تو خواب هم خوشگل و دوست داشتنی به نظر میرسه" با خودش میگه و لبخندی بخاطر اعتراف مسخرش روی لبش میشینه.... با بستن چشماش، سعی میکنه به هیچی فکر نکنه و بخوابه.... تازه یادش میفته که قرص خوابش رو نخورده.... اما بیخیال خوردنش میشه چون برای اولین باره که با آرامش داره خوابش میبره و انگار نیازی به قرص نداره.‌...

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now