𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 6 _ دختر کوچولوی مهربون

295 47 6
                                    


بعد از عوض کردن لباساش و پوشیدن لباسهای خودش، به انباری برگشت.... روی زمین نشست.... تقریبا تاریک بود.... فقط چراغ وسط انباری که نور خیلی کمی داشت روشن بود.... بیشتریام خواب بودن.... نا محسوس چشم چرخوند و دنبال مارک گشت.... با دیدنش که کمی دورتر ازش نشسته بود و بهش نگاه میکرد، براش سر تکون داد.... با دیدن نگاه دختر، با چشم اشاره ای بهش کرد.... لیسا نفهمید منظورش چیه و چشمهاشو ریز کرد.... پسر لباشو از هم فاصله داد و بی صدا چیزی گفت.... با حرکات لبش فهمید منظورش چیه و برای اینکه توجه کسی جلب نشه، نگاه ازش گرفت و رو زمین سرد دراز کشید.... ازش میخواست میکروفونش رو روشن کنه....
میکروفون رو به آرومی روشن کرد و منتظر موند تا صدای کسی از اونور براش بیاد....
با شنیدن صدای یکی از همکاراش، سرفه ای کرد که بدونه صداشو میشنوه.... فقط براش جای سوال بود که چرا برخلاف همیشه سرگرد پشت خط نیست!
× لیسا! میدونم صدامو میشنوی... باید یه چیزی بهت بگم
صدای بیرون فرستادن نفسش برای دختر اومد : اینجا داره اتفاقات خوبی نمیفته؛ درخواست بازخواست سرگرد رو فرستادن دادگستری الان داره بررسی میشه. ممکنه دستگیرش کنن اونم بخاطر اینکه شما رو با دونستن خطرش فرستاده کشور غریبه؛ اونم تو همچین جای خطرناکی با اون همه ریسک تو باندی که از بین بردنش خیلی سخته
هر لحظه با حرفاش چشمهاش درشت تر میشد.... چطور یه همچین اتفاقایی تو یه روز رخ داده بود؟ اصلا کی ازشون شکایت کرده بود؟ سازمان؟ یا شاید قضیه پیچیده تر از این حرفا بود....
× اگه پروندش بره دادسرا بی شک دستگیر میشه؛ اونوقت شما باید برگردین که باز اونم بدون برنامه ریزی غیر ممکنه
درک حرفاش برام سخت بود! چطور همه چی به همین راحتی میتونست خراب بشه!؟ اصلا اگه طبق نقشه ای که سرگرد کشیده بود، پیش نمیرفتن، قطعا همه چیز خراب میشد.... قطعا فرار کردنشون غیر ممکن میشد.... اصلا شاید زنده موندنشون هم غیر ممکن میشد....
× اگه اتفاقی افتاد بهت خبر میدم تو فعلا کاری نکن... تا یه مدتم از میکروفونت استفاده نکن به مارک احمقم بگو کارتشو بندازه دور؛ اومدم بببینم کارتاتون کجاعه دیدم واسه مارک نیست اگه پیداش کنن برای همه بد میشه
بعد از خداحافظی و گفتن مواظب خودتون باشین، قطع کرد....
دوباره روی زمین نشست و میکروفون رو خاموش کرد.... مارک.... واقعا احمق بود.... میکروفون رو از گوشش در آورد و تو جیبش گذاشت....
به مارک نگاه کرد.... به دیوار تکیه داده بود و به نقطه ی نا معلومی خیره شده بود....
نگاهی به اطراف انداخت.... بعد از اینکه مطمئن شد همه خوابن، سرفه ای کرد که توجه مارک بهش جلب شد....
پسری که تو فاصله ی نزدیکی از لیسا خواب بود، تکونی خورد.... نگاه کوتاهی بهش انداخت و بعد از اینکه مطمئن شد خوابه، دوباره به مارک نگاه کرد....
داشت نگاهش میکرد.... خواست بهش درمورد کارت بگه که با تکون خوردن دوباره ی اون پسر ساکت شد....
بیخیال شد.... الان موقعیت خوبی نبود.... نباید ریسک میکرد.... بعدا بهش میگفت.... تو یک موقعیت مناسب....
دستی به معنای هیچی براش تکون داد و دوباره رو زمین دراز کشید....
سعی کردم به چیزی فکر نکنه و بخوابه.... اما ذهنش درگیر بود.... نمیتونست بهش فکر نکنه.... اگه سرگرد دستگیر میشد چه بلایی سرشون میومد؟ چطور میخواستن برگردن؟

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Kde žijí příběhy. Začni objevovat