𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 21 _ شب آخر🔞

623 50 20
                                    

به آرامی در رو باز میکنه و وارد اتاق پدرش میشه.... هومین که مشغول صحبت با جناب کیمه، با صدای باز شدن در ساکت میشه و به تهیونگی که داخل میاد، نگاه میکنه.... هر چقدر که این بچه بزرگتر میشه، بیشتر شبیه به مادرش میشه و این یکی از دلایلیه که باعث میشه جناب کیم از پسرش دوری کنه....
مرد با اخم به تهیونگ نگاه میکنه و با لحن تندی میگه : مگه نگفتم هر وقت میخوای بیای داخل، در بزن؟
تهیونگ نُه ساله با بی تفاوتی میگه : متاسفم پدر!
× کارتو بگو!
+ میخوام مادر رو ببینم
همین جمله کافیه تا جناب کیم با عصبانیت از جا بلند بشه و با چشمهایی هشدار دهنده بپرسه : چی گفتی؟
تهیونگ با مشت کردن دستش، جرئتش رو جمع میکنه و جواب میده : گفتم میخوام مادر رو ببینم
مرد با عصبانیت به طرف پسرش قدم برمیداره : مثل اینکه حرفام یادت رفته
روبروش می ایسته : مگه بهت نگفتم دیگه حق نداری اسمشو به زبون بیاری؟
+ اما... امروز... تولدمه... میخوام کنارش... با...
مرد دستش رو بلند میکنه و با فرود آوردن تو صورت پسر با داد میگه : تو مادر نداری! فهمیدی؟
هومین دست روی شونه ی مرد میزاره و با ناراحتی میگه : قربان!... آروم باشید
× بچه ی زبون نفهم
زیر لب زمزمه میکنه و با نگاه گرفتن از چشمهای غمگین ولی صورت بی تفاوت پسرش، به طرف صندلیش برمیگرده....
تهیونگ آهی میکشه و بی توجه به دردی که سمت چپ صورتش پیچیده، خطاب بهش میگه : تقصیر توعه که من مادر ندارم... پدر...
و به سمت در اتاق برمیگرده و بی توجه به نگاه خشمگین پدرش از اتاق خارج میشه....
یادش نمیاد کی تولدشو براش جشن گرفتن.... از زمانی که یادشه، همیشه از داشتن مادرش محروم بوده.... هر چند که نزدیکش بود.... اما اجازه ی دست زدن بهش رو نداشت.... چون نه مادرش میخواست.... و نه پدرش میذاشت.... هیچ ایده ای از آغوش گرم مادرش نداره که چطوره.... نمیدونه چه حسی داره وقتی پدرت دست روی شونت میذاره و میگه که همیشه پشتته.... ای کاش میتونست حداقل یکبار تجربشون کنه....
با ناامیدی به طرف اتاق خودش میره.... با ورود به اتاق، درو میبنده و برقو روشن میکنه....
با روشن شدن اتاق، تازه چشمش به دختری که روی تختش نشسته میخوره.... با تعجب چند باری پلک میزنه....
جنی با دیدن تهیونگ، لبخندی میزنه و با ذوق بچه گانش میگه : سلام ته ته کجا بودی؟
با گنگی به تخت نزدیک میشه : تو‌... اینجا... چیکار میکنی؟
جنی دست تو کیفش میکنه و با هیجان بسته ای پاستیل خرسی و کاغذی ازش خارج میکنه.... از تخت پایین میاد و اون دو رو به طرف پسر میگیره و با لبخندی دندون نما میگه : تولدت مبارک ته ته
بغض کرده؟!... چقدر شنیدن کلمه ی تولدت مبارک غریب به نظر میرسه.... اولین باره که یکی بهش تبریک میگه....
جنی پنج ساله، با دیدن بی حرکتی پسر لب پایینش رو جلو میده و با ناراحتی میپرسه : خودشحال نشدی؟
لب های پسر کم کم به لبخندی محو باز میشن.... دستش رو دور دختر بچه حلقه میکنه و محکم بغلش میکنه : خیلی خوشحال شدم
جنی دوباره میخنده و متقابلا پسر رو بغل میکنه.... تهیونگ بعد از چند ثانیه از دختر جدا میشه.... با قدردانی به صورتش نگاه میکنه....
_ حالا پاستیلا رو بخوریم؟
تک خندی ای میکنه و در جواب دختر بچه میگه : بخوریم
"پایان فلش بک"

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now