افراد بیشتری از دل کوهستان برای مقابله با فرمانده بیرون اومدند

فرمانده اما همچنان مثل یک گرگ در حال کشتن افراد بود تا اینکه متاسفانه بازوش زخم برداشت

فرمانده هیسی از درد کشید اما نایستاد، باید خودش رو از این جا خلاص می کرد تا خیانت ژنرال رو گزارش بده

در این فکر بود که کتفش زخمی عمیقی برداشت و باعث شد نفس فرمانده از درد بند بیاد، دشمن از درد فرمانده استفاده کرد
و زخم سوم روی پهلوی فرمانده جا خشک کرد و زخم چهارم روی رون فرمانده

فرمانده از پا در اومد و خیسی خون رو روی تمام بدنش احساس کرد
فرمانده در حالی که به شمشیرش تکیه داده بود روی زانو هاش افتاد و تسلیم شد

دو نفر جلو اومدن، فرمانده رو خلع سلاح کردند، دست هاش رو به پشت بردند و با طناب بستن که باعث شد زخم بازوی فرمانده بیشتر از هم باز بشه  و داد فرمانده در بیاد

◇ ارباب خوشش میاد

و فرمانده رو بلند کردند و به سمت دل کوهستان حرکت کردند........

بعد از گذر کردن از یک تونل مخفی وارد قرارگاه شدند، فرمانده حال خوبی نداشت
زخم های خون ریزی داشتند و به شدت سوزش و درد داشتند

فرمانده مطمئن بود با هر قدمی که بر میداره ردی از خونش به جای می مونده و صد البته اگر حیوان وحشی اون اطراف بود بخاطر بو و رد خون بهشون حمله می کرد

با هر قدمی که فرمانده اسیر بر می‌داشت کم کم از چپ و راست یاغی ها اضافه می‌شدند تا اسیر رو تماشا کنند

از کار تا جایی پیش رفت که فرمانده رو مجبور کردند زانو بزنه، برای این کار فرمانده رو با شدت به زمین کوبوندند

از بخت بد فرمانده زانوی پای زخمی فرمانده به سنگی برخورد کرد و زخم عمیق پنجم رو اضافه کرد

فرمانده اما حالا بین دشمن بود پس خم به ابرو نیاورد

◇ ارباب ما یه جاسوس عوضی رو پشت تخته سنگ ها پیدا کردیم
لطفا برای قضاوت بیرون بیاید

طبل مخصوصی بعد از حرف اون مرد نواخته شد، از درون ساختمان بلند و چوبی زنرال بیرون اومد

فرمانده پوزخند تمسخر آمیزی زد اما لحطه بعد پوزخند تمسخر آمیز فرمانده محو شد

چرا که فردی سیاه پوش و گرز به دست در پشت سر ژنرال ظاهر شد ، نقاب سیاهی روی صورتش بود

ژنرال به اون مرد تعظیم کرد، مرد نقابدار به آرامی از پله های چوبی پایین اومد
با پایین اومدن از آخرین پله صدای طبل قطع شد

کوک: تو کی هستی ؟

نگاهش رو به ژنرال داد

کوک: منو باش که به کی اعتماد کرده بودم، این یاغی بی سر و پا چی داشت که به امپراطور پشت کردی احمق ؟

ژنرال پوزخند زد و با لحنی آغشته به غرور جواب فرمانده رو داد

کیانگ: واضحه فرمانده جئون، ایشون قدرت بیشتری به من میدن

نقابدار: مراقب باش باهاش چجوری حرف میزنی لی

ژنرال شرمنده تعظیم کرد و عذر خواست، مرد نقابدار با اون جثه درشتش به جلو قدم برداشت

با نزدیک شدنش به فرمانده سرباز ها با ترس عقب رفتند و پشت فرمانده خالی شد

فرمانده با دست های بسته و زانو زده، درست مثل یک آهوی اسیر به گرگ رو به روش نگاه می کرد

چشمان مرد نقابدار برق خاصی داشتند و انگار از صید همچین آهویی بسیار راضی بودند

نقابدار به روی زمین نشست، چونه ظریف فرمانده رو درون دست زمخت و درشتش گرفت

نقابدار: تو من رو میشناسی برفین

برفین ؟! فرمانده درست شنیده بود

کوک: تی....تیانگ....تیانگ‌گو

تیانگ‌گو: خودمم برفین، خودمم همه وجودم

و فرمانده تازه فهمید به دست چه کسی اسیر شده و خیانت کار اصلی چه کسیه

خب خب سیلام خوشگلای من 😊

خوبین خوشین سلامتین ♥️

چه خبرا ؟

خب سخنی نیست ووت و کامنت و معرفی به دیگران یادتون نره ♥️

فعلا بای لاولیا 😘♥️👋

LALY & MAJNOON Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora