11

513 97 21
                                    

چقدر هوای قصر خفقان بود، چقدر سکوتش سنگین بود و چقدر خالی از هر گونه وجود زندگی بود

حدودا یکماهی از نبود دردانه امپراطور می گذشت و امپراطور سخت غمگین و عصبی بود

نبود دردانه حتی با وجود بوسه ای که به یک غریبه تقدیم کرده بود باز هم قلب عاشق امپراطور رو می خراشید

امپراطور عاشق بود، نمی تونست از دست عزیز کرده اش ناراحت باشه
نمی تونست عصبانی باشه ، امپراطور عاشق بود

از سر دلتنگی و غصه امپراطور آه سوزناکی کشید که دل سنگ رو هم آب می کرد

هوسوک: سرورم

ته: چیزی شده ؟

هوسوک: لطفا همراه من به دادگستری بیایید

اخم های امپراطور از کنجکاوی در هم رفت و نگاهی به هوسوک انداخت

ابرویی بالا انداخت و در نهایت به خواست هوسوک به سمت دادگستری قصر حرکت کرد

در این موقعیت یعنی چه چیز جالبی داخل دادگستری بود که هوسوک از امپراطور خواسته بود تا به اونجا بره ؟

هوسوک خوب می دونست الان امپراطور چه حالی داره پس حتما در دادگستری اتفاق مهمی افتاده

کمی طول کشید تا امپراطور به ساختمان دادگستری برسه و داخل ساختمان بشه

با ورود امپراطور مقام ارشد دادگستری برای تعظیم و خوش آمد گویی جلو اومد

× خوش اومدین سرورم

امپراطور سری تکون داد و دست های رو به پشت سر برد و بهم گره زد

هوسوک: اون کجاست؟

× لطفا دنبالم بیاید سرورم

امپراطور و هوسوک به دنبال فرمانده دادگستری راه افتادند، از راه پله ای که به زیرزمینی متنهی میشد عبور کردند

بعد از گذر از پله ها وارد راهرویی نمیه تاریک شدند، در دو طرف راهرو سلول های تاریک و نمور وجود داشتند

اکثر شون خالی بودند، شاید یک یا دوتا مجرم حکومتی در زندان دادگستری وجود داشت

تا آخرین سلول زندان راهروی نیمه تاریک رو طی کردند، به آخرین سلول رسیدند
بر عکس بقیه سلول ها در اون سلول مشعل روشن بود

× اینجاست

هوسوک: مرخصی

حالا فقط امپراطور و هوسوک مونده بودن با زندانی که داخل سلول بود

ته: خب ؟

هوسوک: بیا داخل نور

هوسوک رو به زندانی داخل زندان توپید، طولی نکشید که صدای زنجیر های زندانی خبر از نزدیک شدنش دادند

LALY & MAJNOON Where stories live. Discover now