12

371 83 25
                                    

کوهستان

شب بود، صدای جیر جیر جیرجیرک ها سکوت مطلق رو می شکستند

فرمانده، سیاه پوش در تاریکی شب استتار کرده بود
در پشت تخته سنگی، در نزدیک ترین فاصله از اردوگاه یاغیان کمین کرده بود و حتی حرکت حیوانات رو هم زیر نظر داشت

فرمانده در یک ماهی که اینجا بود اطلاعات زیادی کسب کرده بود

برای مثال یاغی ها مثل سرباز ها منظم هستند
تمرین های منظم دارن، غذا های مقوی و سبزیجات مصرف می کنند
مثل سرباز ها صبح زود بلند میشند و در ساعت خاصی از شب خاموش دارن

همه چیز مثل یک پادگان می مونه، قوانین، حرکات، نظم، تمرینات و ساعات مشخص

فرمانده نفس عمیقی کشید، شدیدا خسته بود و دلش برای عمارت و تخت راحتش تنگ شده بود

با شنیدن صدای همهمه از داخل کوهستان تکیه اش رو از تخته سنگ برداشت و دوباره به حالت کمین نشست

فردی سوار بر اسب سفیدی وارد اردوگاه شد، شنل سیاه رنگی روی دوشش بود
موهای بلندش پشت سرش ریخته شده بود و هیکل نسبتا درشتی داشت

مرد از روی اسب پایین اومد، اسب سفید مرد شبیه به اسب های سلطنتی بود

اسب مرد توسط نگهبانی به داخل اصطبل برده و بسته شد

& فرمانده

سربازی از پشت سر مرد رو فرمانده خطاب کردو باعث شد مرد به سمت سرباز برگرده و چهره اش برای جونگکوک نمایان بشه

مرد برگشت و چهره اش نمایان شد، لی کیانگ
ژنرال و فرمانده ارتش امپراطوری

چهره فرمانده متعجب و درمانده شد، برای خودش متاسف بودکه محافظت از ملکه رو به همچین فرد خیانت کاری سپرده بود

کوک: ازت متنفرم ژنرال

زمزمه کرد و سری از روی تاسف تکون داد، همچنان در حال تماشا بود که بارندگی شمشیر رو روی گلوش احساس کرد

^ تو کی هستی ؟

صدای زمختی ازش پرسید، فرمانده از حرف لب گزید و چشم هاش رو بست
چطور متوجه نشده بود که افرادی بهش نزدیک می‌شن؟

^ تو کی هستی عوضی؟

فرمانده اما تسلیم و سست نشد، به آرومی در تاریکی شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید و در یک حرکت ناگهان رون مرد پشت سرش رو زخمی کرد

بلند شد و به پشت سر نگاه کرد، حداقل 15 نفری بودن، فرمانده ترسی به دل خودش راه نداد
هر چی بود اون یک فرمانده بود پس مثل یک فرمانده به دل دشمن زد

فرمانده ضربه های محکم و ماهرانه میزد و دشمن رو از ما در می آورد اما از شانش بد فرمانده صدای شمشیر ها یاغی ها رو آگاه کرد

LALY & MAJNOON Where stories live. Discover now