10

390 79 20
                                    

فرمانده خسته از روز سختی که داشت وارد اتاقش شد
اتاقی که هر وقت در قصر می موند اونجا استراحت می کرد و حالا که قرار بود به ماموریتی بره بهتر بود امشب رو همین جا بمونه

شمشیر سنگینی که همیشه حمل می کرد رو از دور کمرش باز کرد و روی میز انداخت
دستش به سمت بند های لباسش رفت تا لباسش رو باز کنه اما صدایی از بیرون شنید
یک نفر بیرون اتاقش بود و سعی داشت وارد بشه

بی حرکت ایستاد و به آرومی خنجری که در آستینش بود در اورد، بی صدا به گوشه تاریکی از اتاق رفت تا بتونه مهاجم رو غافلگیر بکنه

مدتی گذشت و فرمانده کمین کرده بود، فرد ناشناس بالاخره وارد اتاق شده بود

شنل مشکی رنگی سرش بود و از ادامه لباسش میشد فهمید که فرد یک زن هستش

فرمانده آروم خنجری رو قلاف کرد و از تاریکی بیرون اومد

کوک: کی هستی ؟

زن ترسیده در جاش پرید و به سمت فرمانده برگشت

کوک: پرسیدم کی هستی ؟

فرمانده خسته بود و کششی برای اون زن ناشناس نداشت

زن به آرومی دست هاش رو به لبه های شنلش برد و کلاه شنل رو برداشت

فرمانده با دیدن چهره زن تعجب کرد و فورا سرش رو پایین انداخت و تعظیم کرد

کوک: بانوی من، چی باعث شده به اینجا بیاین ؟

سوریانگ: فرمانده شنیدم برای مأموریتی از قصد بیرون میرید درسته ؟

فرمانده تایید کرد، ملکه به نظر خیلی ناراحت و مضطرب می اومد

کوک: بانوی من نباید اینجا باشید، همراهی تون می کنم

فرمانده هیچ خوش نداشت گسی ملکه رو اینجا ببینه، حوصله دردسر نداشت و از طرفی باید از ملکه دوری می کرد
از اولم حس دلسوزی نسبت به ملکه درست نبود

سوریانگ: فقط می خواستم قبل رفتن ببینمت

ملکه با خجالت زمزمه کرد اما فرمانده همچنان خشک و محکم مسمم بود تا ملکه رو به اقامتگاهش برگردونه

کوک: لطفا بانوی من

کنار رفت و به در اشاره کرد، ملکه بدون اینکه کلاه شنلش رو دوباره روی سرش بزاره از اتاق فرمانده بیرون رفت

وارد فضای باز که شدند پای ملکه بهم پیچید و فرمانده ناچارا دست هاش رو به دور ملکه حلقه کرد

ملکه وقتی تعادلش رو بدست آورد نفس عمیقی کشید و به سمت فرمانده برگشت
دست های فرمانده بخاطر شکی که بهش وارد شده بود همچنان دور کمر ملکه بود

فرمانده وقتی شکه تر شده که دست های ملکه به دور گردنش حلقه شدند و لب های سرخش رو به روی لب های خودش حس کرد

LALY & MAJNOON Where stories live. Discover now