16

336 74 10
                                    

بانوی اعظم همچنان در حال بررسی تجهیزات و نفرات بود
از هر چیز و هر کسی به تعداد زیادی تهیه و خبر کرده بود

بانوی اعظم حال بده ملکه آینده رو حس می کرد و خوب می دونست تا الان به سختی تحمل کرده

خواجه ای با عجله به سمت بانوی اعظم اومد، تعظیم کرد و هول کرده گفت

& بانوی من دیده بان ها امپراطور و پیش قراولان قرمز رو دیدن

بانوی اعظم و وزرا بدون معطلی به سمت دروازه قصر راه افتادند، بانوی در راس وزرا و تند تر از اون ها حرکت می کرد

امشب قصر قرار بود تا صبح دچار اضطراب و تشنج باشه

ته: دروازه رو باز کنید

داد بلند و مهیب امپراطور از پشت دروازه قصر شنیده شد و درست همون موقع بانوی اعظم و وزرا به پشت دروازه ها رسیدند

دروازه باز شد و امپراطور و پیش قراولان به سرعت داخل شدند، امپراطور از اسب در حالی که فرمانده داخل بغلش بود پیاده شد

نگاه بانوی اعظم و وزرا به سمت فرمانده کشیده شد، وزرا به خوبی می تونستند رنگ پریده و خون حاصل از زخم های فرمانده رو ببینن

ته: لیائو

لیائو: سرورم من همه چیز رو آماده کردم، دنبالم بیاید

بانوی اعظم به سرعت حرکت کرد و امپراطور و وزرا به دنبالش راه افتادند

بانوی اعظم در اقامتگاه خود امپراطور تمامی افراد ک تجهیزات رو محیا کرده بود
و امپراطور از این بابت از لیائو واقعا سپاس گزار بود

با اومدن امپراطور خواجه ها فورا درب های اقامتگاه امپراطور رو باز کردند

امپراطور بی توجه به هر چیزی وارد استراحت‌گاهش شد و به آرومی تن زخمی و رنجور فرمانده رو روی تخت سلطنتی‌اش گذاشت

بانوی اعظم همراه با طبیب ها و پرستار ها وارد اتاق شدند

لیائو: سرورم لطفا برید بیرون، از اینجا به بعد من و طبیب های سلطنتی هستیم

امپراطور شونه های ظریف بانوی اعظم رو گرفت و فشاری بهشون وارد کرد

ته: لیائو ....

امپراطور از فرط نگرانی نمی تونست کلمه ها رو کنار هم بچینه

لیائو: سرورم نگران نباشید من فرمانده رو سالم به شما تحویل میدم

امپراطور با بغضی که به گلوش چنگ می انداخت نگاه غمگینی به فرشته اش انداخت که مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده بود
اما در نهایت نگاهش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت و فرمانده رو به دست لیائو و طبیبان سپرد

LALY & MAJNOON Where stories live. Discover now