15

306 85 19
                                    

کوهستان ساکت بود، همه چیز سر جای خودش بود یا لااقل تیانگ‌گو این طور فکر می کرد

آرام روی تخته سنگی نشسته بود و تک گلی بین انگشتاش رو نوازش می کرد

تیانگ‌گو: پس کی دلش با من صاف میشه ؟

تیانگ‌گو فارق از اطراف و مدهوش از خودش می پرسید و به دنبال جوابی برای سؤالش بود .....

هوسوک آروم آروم به امپراطور نزدیک شد و کنار امپراطور در تاریکی جای خشک کرد

هوسوک: سرورم ما آماده ایم

دور تا دور کوهستان، از شرق تا غرب ، از شمال تا جنوب کوهستان رو سرباز های سلطنتی تحت کنترل و سلطه خودشون داشتند

ته: من علاقه ای به اسیر ندارم، همشون رو بکشید

هوسوک نیشخندی زد، شمشیرش رو بالا برد، کمی مکث کرد و بی صدا شمشیرش رو به سمت قلب کوهستان گرفت

و درست همون موقع فریاد های مهیب سربازان بلند شد و همگی به سمت قلب کوهستان هجوم بردند

با بلند شدن نعره های مهیبی تمامی افراد تیانگ‌گو به هوش شدند، تیانگ‌گو هول کرده از روی تخته سنگ بلند شد

اطراف رو بررسی کرد

تیانگ‌گو: سرباز های سلطنتی ؟

عین مور و ملخ روی سر افرادش فرود می اومدند و یک به یک اون ها رو از بین می بردند

کیانگ: سرورم امپراطور اینجاست، کاره اونه

تیانگ‌گو به بالای کوهستان های نگاه کرد، پسر عموی عزیزش اون بالا بود و با نگاهی پر از حس تمسخر بهش نگاه می کرد

تیانگ‌گو حسابی کفری شده بود، شمشیر های دو دَمش رو برداشت و به دل دشمنش زد

امپراطور با دیدن اینکه پسر عموش دست به شمشیر برد از بالای کوهستان سر خورد و به زمین تخت رسید

تنها یک حرکت دستش برای سرباز دشمن کافی بود و حرکات بیشتر فقط جنبه نمایشی و رَجز خوانی وَ ایجاد رعب و وحشت میان سرباز ها داشت

یک سرباز امپراطور ........ یک سرباز تیانگ‌گو
تا وقتی که دو جنگجو به هم دیگه رسیدند

تیانگ‌گو یکی از شمشیر هاش رو کنار انداخت، مردانه و عادلانه نبود که اون دو شمشیر داشته باشه

اما وقتی رقیبش امپراطور بود رعایت اصول مردانگی خریت محض بود

نه اینکه امپراطور اهل تقلب در مبارزه باشه نه ... فقط امپراطور بویی از رحم نبرده بود

تیانگ‌گو گارد گرفت و با لبخندی جنون وار شورع به رجز خونی کرد

تیانگ‌گو: به برفینم قول دادم سرت رو برای پیش کش عروسیمون بهش هدیه بدم

LALY & MAJNOON Where stories live. Discover now