لیائو: از رحم اون زن ولیعهدی برای چین متولد نخواهد شد که هیچ، اون  ضربه ای به قلب شما هم خواهد زد سرورم

ته: قلب من ؟ بیشتر توضیح بده

لیائو: کائنات بیشتر از این به من اجازه نمی دن سرورم

امپراطور چشم هاش رو تنگ کرد، نمی تونست ریسک کنه
امپراطور مصمم خواستار یک پسر بود

ته: نمی تونم بانوی اعظم

لیائو: سرورم

ته: همین که گفتم ، من یک ولیعهد می خوام

بانوی اعظم با حرص از امپراطور رو گرفت و تند تند شروع به نفس کشیدن کرد

ته: حالا هم مرخصی

بانوی اعظم نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد، قدمی بر نداشته بود که به سمت امپراطور برگشت

لیائو: مثل همیشه سرورم، بنده با تمام توانم از قلب شما محافظت خواهم کرد

تعظیم کرد و از اونجا رفت، امپراطور چشم هاش رو بهم فشرد
خودش خیلی خوب می دونست اون شاهدخت چیزی جز نحسی نخواهد داشت

ته: هوسوک اونجایی

مبارز سیاه پوش وارد دفتر شد و تعظیم کرد

هوسوک: سرورم

ته: آماده شو، نیمه شب قصر رو ترک می کنیم

هوسوک: اطاعت سرورم

و با تعظیمی از دفتر امپراطور خارج شد ......

نیمه شب / کوهستان

امپراطور همراه با هوسوک به آرومی از اسب هاشون پیاده شدند
اسب ها رو به درختی بستند و به سمت بوته های پر پشتِ درخت رفتند
در بوته ها محو شدند

بعد از بوته ها، زمینی صاف قرار داشت که البته این ظاهر ماجرا بود

ته: یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج همین جاست

امپراطور خم شد و قسمتی از زمین رو جدا کرد، در پوشی رو که جدا کرده بود کناری انداخت

حالا راه پله ای نه چندان هموار پدیدار شده بود، امپراطور وارد شد و بعد از اون هوسوک

هوسوک به اطراف نگاهی انداخت و بعد در پوش رو دوباره روی ورودی قرار داد

تا هوسوک به امپراطور ملحق بشه، امپراطور مشعلی رو روشن کرد

سنگ هایی که به صورت پله چیده شده بودند چندا قابل اعتماد نبودند

پس هوسوک مشعل رو گرفت و جلوتر از امپراطور حرکت کرد

وارد راهروی دالان مانند شدند و به سمت جلو حرکت کردند

طولی نکشید که وارد یک آزمایشگاه زیرزمینی شدند، نگاهی به اطراف انداختند

انواع حیوانات خشک شده، انواع گیاهان و نقاشی هایی از آناتومی های بدن حیوانات و انسان

طرف های مخصوص آزمایش و صد البته بو های عجیب و نامطبوع

ته: فااانگ.....فاااانگگگگ

لی‌وی: اومدم سرورم....اومدم

لحظه ای بعد، شخصی ژولیده پیداش شد و به پیش امپراطور اومد
تعظیم کرد، بر عکس هر باری که از دیدن امپراطور مضطرب میشد این بار امیدوار بود

ته: چی شده فانگ، چیزی پیدا کردی

لی‌وی: هنوز مطمئن نیستم سرورم اما ..... اما

ته: چیزی می خوای ؟

فانگ لب گزید، درخواستی که داشت شاید خیلی به مزاج امپراطور خوش نمی اومد

لی‌وی: سرورم من باید، باید به .... به

ته: هر چیزی می خوای بگو ، اشکالی نداره

لی‌وی: من باید به بایگانی مدارک پزشکی برم سرورم

ته: بایگانی ؟ تو خوب می دونی اونجا محرمانه ترین اسناد مملکتی نگه داری میشه

لی‌وی: من می دونم سرورم اما من باید به قسمت پزشکی‌اش برم

امپراطور سری تکون داد، به فانگ اعتماد داشت و به علاوه امپراطور هر کاری می کرد تا به خواسته اش برسه

ته: فردا مراسم ازدواج من و شاهدخت گوریوست، مرکز توجه برای محافظت حیاط بزرگ قصره

امپراطور رو به هوسوک کرد

ته: اون شب همراه فانگ به بایگانی برید و هر چی که فانگ خواست بردارید

هوسوک: اطاعت سرورم

امپراطور سری تکون داد و امیدوار بود جوابش معمای توی ذهنش هر چه سریع تر پیدا بشه

خب خب سیلام خوشگلای من 😊

خوبین خوشین سلامتین ♥️

چه خبرا ؟

خب سخنی نیست ووت و کامنت و معرفی به دیگران یادتون نره ♥️

فعلا بای لاولیا 😘♥️👋

LALY & MAJNOON Where stories live. Discover now